۱۳۹۰ شهریور ۲۹, سه‌شنبه

سلام


بعد از دو سال قهر با این صفحه دوباره برگشتم.... روزهای زیادی بود که به نوشتن احتیاج داشتم ولی دستم به بازگشایی این صفحه نمی رفت.... بعد از این سعی می کنم هر از چند گاهی برگردم.... امیدی ندارم که کسی صدایم را بشنود.... نمی دانم در این روزهای عجیب و پر از حماقت و سردی چه باید بگویم یا ترجمان چه باشم.... نمی دانم چه از دستم بر می آید برای توی خیالی که شاید از سر بی کاری و بی حوصلگی در شهر شلوغی که روزی مرکز دنیای من بود سری به این ورق پاره می زنی تا نور امیدی در دلت جوانه بزند یا لبخندی بر لبت بنشاند....

شاید از زندگی خودم بنویسم در این از همه دنیا جدا شهرکی که چند ماهست اقامتگاهم است.... می سپارمش به دست دل....

این نیز بگذرد....