۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

جناب سروش...

چند سال پیش به محمد علی سپانلو سکان نشریه داخلی انجمن کتاب کاروان داده شد و ایشان هم در همان شماره اول چون آب ندیده ای آنچنان به شط زد و تیغ از نیام دهان برکشید به سوی بزرگ مردی چون سیاوش کسرایی و آنچنان زبان نه به نقد که به دشمنی گشود که تو گویی داستان پدر کشتگی در میان است... ما هم که زبان نگاه نداشته ایم هیچوقت فردا صبحش در خانه ایشان بودیم و متقابلاً رودررو پاسخ دادیم که خدا نکرده ایشان را شبه پیش نیاید که لالیم یا به آلزایمر مبتلا... القصه آن روز شلاق کش تاختیم سوی دوستی که نسبتی با جناب دولت آبادی داشت و سر درد دل گشادیم که چه نشستید که سیاوش دست بسته را کشتند به توران زمین و فریاد رسی ندارد... در شماره بعد متوجه شدیم که دولت آبادی عزیز هم تشری تند زده و کار بالا گرفت... ناگفته نماند که سپانلو دیری نپایید در آن جا هم و سر خود گرفت و رفت اما هرگز کسی مرحوم سیاوش کسرایی را از یاد نمی برد و نبرده است و نه بزرگمردی چون دولت آبادی را...
جناب سروش امثال شما زیاد بر این صحنه آمدند و کسی نغمه ناسازشان را در خاطر ندارد... تو هم عرض خود می بری و زحمت ما می داری... شما صد پوست هم که بیاندازی تنها داری دوره می کنی شب را و روز را و هنوز را...
نمی دانم این سی سال چه گذشته است به بعضی، که جای خود را گم کرده اند، یا داعیه جهانداری می کنند یا به نام خدایشان می خوانند و برخی دیگر که به حد زاغچه اند و در آینه خود را شاهباز می بینند... گاه به ذهن می آید که نکند از ضعف بینایی است که رنج می کشند یا از قدرت بیش از حد آن...آن روز به سپانلو هم همین را گفتم جناب، که در قحط الرجالی که دست ها بسته است و سگ ها گشاده باید هم چون شمایی داعیه دار روشنفکری باشید... نمی دانم چرا نامه تان مرا به یاد مرد هزار چهره مدیری انداخت که هی جو می گرفتش... آقا شما هر چه هم دارید از شیر مردانی دارید که با آنها در اوائل انقلاب مناظره تلویزیونی می کردید... باز جای شکر دارید البته، هم پالکی هایتان هر روز فحش نامه می نویسند حداقل شما گاه به گاه دست به قلم می شوید... خدایش بیامرزد که گفت یارب مباد آنکه گدا معتبر شود. نمی دانم چه کسی به شما گفته که فلسفه بلدید؟؟؟ واقعاً شما خود را هم سطح سارتر، دکارت، هگل و مارکس می بینید؟؟؟ باور کنید این اطرافیان دوست شما نیستند ...از سر خیرخواهی می گویم جناب! سری هم به یک روانکاو بزنید... البته در میان دوستان کم نیستند کسانی که اوهامشان احوال دماغی را مخدوش کرده.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

زیبا ترین چشمها را نشان داده بودید

عجبا که همه در پرده بودند و مستور... این همه زیبایی ره به کجا می برد غیر از گورستان حرمسرای یک شیخ شهوت زده بیمار جنسی... کجاست یاری گری که یاریم کند؟ سوالی که هر ثانیه در ذهن دختر معصومی که به حراج گذاشته می شود تکرار می گردد... صاحب زیباترین چشمها به گریه ای ابدی محکوم است در پس میله های قفسی طلایی... چه خواهی شد . کرا خواهی بود؟؟ در کدامین خاک به کدامین جرم سنگسارت می کنند؟؟ به جرم عشق!!! در سرزمینی زیستن که بهای دوست داشتن طناب دار است و سنگهای گران، سخت است.... بار نامش سنگین است در هر کنار و گوشه این پهنه بیکران... در سرزمینی زیستن که بهای طنازی و جلوه گری را باتون و سر و روی خونین بایدت پرداخت، سخت است زیستن... چه راهی بهتر از فرار. چه سود اما که هر جا می روی کهن باورهای دل سختت را با خود حمل می کنی... چگونه می کشی این همه بار را و این صلیب خارا را... کجاست یاریگری که یاریت کند؟ آنکه ترا خرید از پدری معتاد و گرفتار؟ یا آنکه ترا خواهد خرید در حراجی به بهانه تاراج تنهاترین داشته ات؟ دختران ایرانی را حراج می کنند و رگهای غیرتت که چون مارها از دو سوی سرت به بالا خزیده اند، تنها موهای پریشان دخترکی می بیند در جلوه گری معصومانه خویشتن... و اینجاست که باتون تو بالا می ورد... خلیج همیشگی فارس را تنها خلیج می نامیم که شاید خرده التفاتی جمع کنیم از سوی همسایگان که شب پیش را بستر خفته بودند با دخترکی گریان که اشکهایش را به ضرب تو سری فرو می خورد و خریده شده بود به بهای چند بشکه نفت... و شاید چند بست تریاک و یا بدتر نسخه ای برای مادری بیمار... عطوفت و رافت تا به کجا می رسد؟؟؟؟ صاحبان زیباترین چشمها در بسته ترین قفسها می میرند... چه باک ما را که ما در شاه راه ابدیتیم و کسی را به برج عاج ما ره نیست...
تو فکر میکنی صاحبانش امشب در آغوش بوی ناک که می خسبند با ضرب چک و لگد و وعده اسکناسهای خوشبو...دختران ایرانی حراج می شوند وقتی که ما خوابیم... و ما همیشه خوابیم همیشه...

آقایان تبعیض تا کجا؟؟؟

دوستان و هموطنان بسیجی، هم اکنون کودکان سریلانکا نیازمند یاری سبزتان هستند چرا که ببرهای تامیل به تقلید از دوستان خود، از مردم بی گناه سپر انسانی ساخته اند و سبب ساز فاجعه انسانی جدیدی در آنجا گشته اند. پس کجاست رگ های گردن چون طناب و طومارهای کیلومتری شما؟؟؟ ای شهادت طلبان بشتابید، ای هتاکان بنوازید که آی حروم لقمه ها کور شید آی حروم لقمه ها دور شید...
نه خیر خون بچه های سریلانکا در مقابل چای خوشمزه سیلان که قرار می گیرد رنگی ندارد... ببرهای تامیل در مقابل شیرهای لبنان شکست خوردند. اینجا اما مردم یک بزرگراه را دو روز بستند و در یک پارک تحصن کردند تا هارپر محافظه کار فکری برایشان بکند ...اما این فکر مرغ پخته در دیگ را هم قهقهه می اندازد...
بیچاره بچه های سریلانکا که در پروپاگاندای سیاسی دنیا محلی از اعراب ندارند...
بر سر کشتار غزه فروش شرکتهای وابسته به اسرائیل بسیار کم شد. اگر به خاطر داشته باشید در مقابل دانشگاه امام حسین بسیجی های عزیز موبایلهای صهیونیستی خود را شکستند... حالاچرا چای سیلان را دور نمی ریزیم؟؟؟ شاید مزه پولش بهتر است!!! واقعاً هدف من این نیست که این رفتار را تائید یا تکذیب کنم من فقط می خواهم بگویم برخوردها باید همگن باشد... نمی شود هی به تقیه پناه ببریم وهر جا دلمان خواست یا شرایط مالی مان اقتضا کرد ریا پیشه کنیم... ملتفت داستان شتر مرغ که هستید؟؟ درست نیست که ما با نمایش عکسها و فیلم های دلخراش غزه در میان برنامه کودک، روحیه لطیف کودکان معصوم را ویران کنیم اما حالا که کودکان سریلانکا هم در همین شرایط قرار دارند سکوت پیشه کنیم. اگر ما به دنبال سینه درانی و عزاداری برای کودکان جنگ هستیم، چگونه در خصوص این جنایت آشکار سکوت کرده ایم.
خاله خانم در حضور بچه های هاج و واج دست و پا و خدا می داند چه چیز دیگری را تقدیم می کند در حالی که زنان و کودکان بیگناه این سو هم قتل عام می شوند... پس دست و دلبازی علیا مخدره فقط برای هموطنان فلسطینی است؟ در آن جنگ سوال من از دوستان غیور این سویی هم همین بود... چرا در مقابل نسل کشی سودان سکوت کردید اما اینجا فریادتان گوش فلک را کر می کند؟؟؟
اگر از جنگ و خشونت بیزاریم که هستیم در این فاجعه هم سکوت نکنیم...جالب اینجا است که در این سو نه ایرانی ها از لبنانی ها یا گاه حتی فلسطینی ها خوششان می آید و نه آنها از ایرانی ها. نمونه بارز آن را در رستورانهای عربی و لبنانن می بینیم که آشکارا به ایرانی ها توهین می کنند حالا کشور ها عربی و امارات و داستانهای خلیج همیشه فارس بماند. به قول دوستی می گفت دیپلماسی ما در مقابل اعراب یک اتوبان یک طرفه بوده ما با دو دست داده ایم و لاجرم چیزی دریافت نکرده ایم...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

اوا تاجی جون تو هم؟؟؟

وای نکشدت خدا تو رو بلا سد کرج چی کار می کردی آخه تو جیگر؟؟؟ وااااا قایقم داری خوشگله؟؟؟ وای موش نخوره تو رو حالا به ما که نگفتی اشکال نداره اما کیو برده بودی عسل؟؟؟ حالا قحطی آدم بود به این رسایی چپ چس خبر داده بودی؟؟؟ بابا مگه ما خودمون مرده بودیم تاجی جون هم چی برات قر می ریختیمو کوندتا راه می انداختیم که بیا و ببین. حالا این ملکه زیبایی رو دعوت نمی کردی نمی شد؟؟؟ بابا این همه داف خفن ریختن تو بازار حالا تو باید دست و رو نشسته این دار و دسته پری رویان و مه پیکران اصول گرا رو دعوت می کردی... بابا اصلاً خیر شما به ما داخلیا نمی رسه اون جیگر شکلاتی که می ره ایتالیا حال و حول تو هم که حالا دم گوشمونی و میری سد و کرج هم انگار نه انگار... بابا ما با این موشولینا اینا عوض اینکه این همه پول بریزیم تو جیب این عربستان سعویا خب می اومدیم عین این پتیارهه هستا همین جی لو می اومدیم تو قایق تو شکلاتی می شدیم... اه همتون بی خیرین به خدا... حالا هی برو این حلقه های گم شده داروینو جمع کن خوبت کرد جلو سر و همسر سکه یه پولت کرد... آخ اصلاً فکرشو می کنم تاجی جون چه شبی می شد توی اون قایق رو سد کرج زیر نور ماه وااااااایییی با موشولینا اینا چه حالی می کردیم شامپاین نه ببخشید هندونه خنک تو هیجده تیر نوای ملایم گیتار... واااااایییی می گم بیاین ایندفه عوض این اجداد گوریل و باقی مونده نسل نئاندرتالها با ما ها کودتا کنید بخدا اینقدر حال می ده... پته پتویه هیچکس هم نمی ریزیم روی آب کرج... تاجی جون فدات شم دیگه زیرآبی نرو به خدا با بروبکس می یاییم یه پارتیی می کنیم رو قایق اصلاً خشونتو فراموش می کنی...
جیگرتو برم خوشگله باشه؟؟؟؟حالا گذشته از شوخی این داستان سد کرج هم آخر خنده است آخه جناب مستطاب رسایی کدوم دیوونه ای بره یه همچین جای شاعرانه ای رو برای یه عمل خشنی مثل کودتا انتخاب کنه؟؟؟ شمام یه چیزی بگو بگنجه... راستی آقای رسایی تو میدونی موشولینا کجان؟؟؟؟؟

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۸, جمعه

آخ جون بازی وبلاگی...

اصلاً به عشق این بازی های بامزه بود که تصمیم گرفتم بپرم توی این دنیای مجازی و الکی و ماتریسی...
البته می دونم که من دعوت نبودم اما بالاخره اگر پررو بازی درنیاری هیچ جا تحویلت نمی گیرن برای همین هم ما دست و رو نشسته عین اون به اصطلاح کشور خارجی که اومده بود زنبیل بذاره... پریدیم وسط بازی.
یییییییوووووووووههههههوووووووو


حالا نظرات بویایی شناسی اینجانب:
کروبی:
بوی سیگار توی آبدارخونه مجلس ششم و خواب خوش دوشینه... یه بوی دیگه هم می ده! بذار فکر کنم اووووووووووممممممممم بوی به نتیجه نرسیدن و دلسرد شدن، بین خودمون باشه یه کم بوی خر کردن...
محسن رضایی:
اوخ اوخ اوخ... بوی عرق.... وای بوی فرنچ سربازی مخلوط با توتون و عرق تن.... وووووووویییییی! بوی آب دهن وقتی که یکی داره با هیجان داد می زنه واسیه سربازا... نه دوستش ندارم.... اما باز هم از اومدنش خوشحالم
علی اکبر اعلمی:
بوی شوینیسم شدید ترکی تو مایه های علی دایی... یاشاسین آذربایجانا... بعدشم بوی یه آدم همیشه ناراضی که با همه سر جنگ داره اما آدم خیلی خوبیه، صادقه و رک و راسته... اگر تو بحث انتخابات وارد نمی شد خیلی دوستش می داشتم اما حالا یه کم بد موقع است.
محمود احمدی نژاد:
ووووووووووواااااااااایییییییییییی بوی جوراب سه ماه نشسته و زیر بغل پاره، بوی دندونهای زرد و لثه چرک کرده.... بوی سیب زمینی کپک زده، بوی استحمار و استثمار، بوی وای نه دیگه دماغ برام نمی نمیمونه آقا ما نیستیم...
و اما میر حسین موسوی:
آخ نگو ننه... بوی نرم کننده هاله که زهرا خانم زده به بلوزش و شب پیش براش اتو کرده، تمییز و مرتب. بوی صداقت و روراستی مشدی. بوی ایمان پرنده ای که از قلبها گریخته... یه کم هم بوی لج بازی... راستش بوی یه لباس گل گلی خوشگل که ته بقچه مادر بزرگ توی صندوق جا خوش کرده اما هیچ وقت از مد نمی افته چون پارچهه لامصب مرگ نداره اینقدر جنسش خوبه... یه کم هم عطر چوب صندوقو نوستالوژی رو قاطی کن
اوووووووووووممممممم معرکه است....

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

مردی که در سینه اش یک جنگل ستاره دارد

نگاهش می کنم در تمام کلیپهای موجود در این فضای مجازی و اشک در این گوشه سرما زده دنیا میان چشمانم حلقه می زند. اینجا بیشتر دلت می تپد، با نگرانی دنبال می کنی همه چیز را. حتی در شبهای امتحان می گردی ببینی آنجا در سرزمین دوردستت چه می گذرد. احساس می کنی دستت از همه جا کوتاه است و کاری از تو بر نمی آید. تنها می بینی و اشک میریزی که چه می گذرد بر پیکر این گربه کهنسال، بر پیکر مردمی که رنج می کشند و تو هم با آنها روزی هزار بار میمیری و زنده می شوی. نفست گره می خورد هر بار که چرا؟ و احساس می کنی که در میان کوه ها پژواک صدایت تنها به گوش خودت می رسد. همه در این سو انگار همه چیز را از چشم تو می بینند و نگرانی هایشان را بر سرت آوار می کنند که چرا این گونه می اندیشند؟ و تو هر بار باید پاسخ دهی که باور کنید این صدای ایران نیست این صدا مال ما نیست... و نوید می دهی که کسی می آید، کسی دیگر کسی بهتر، کسی که مثل هیچ کس نیست...
اینجا دل نازک تری و با هر چیز گریه ات می گیرد...
با گاز اشک آوری که زدند چشمانت بیشتر می سوزد، با توهین ها و فریاد ها بیشتر بر می آشوبی ولی دستت از همه جا کوتاه است...
میرحسین انتظار ما اینجا سختتر است و تا 22 خرداد هزار بار این قلب بیچاره می تپد تا تو بیایی...
اما ای آزادی این باردیگر با زنجیر نیا. تنها این بار بگذار لبخند بر لبانمان خوش بنشیند و این زمین بارور شده از خون و زخم و زنجیر نفسی بکشد. بگذار باور کنیم که توانمندیم و سرنوشتمان دیگر در دستان تمامیت خواهان و کفن پوشان نیست. بیا و همراه شو این بار و بگذار دوباره این وطن، وطن شود. به خدا برابری زنان، درمان دردهای اجتماعی است و لازمه ارتقا سطح فرهنگ. باور کن زنان توانمند کودکان سالم تری می پرورند و برابری حقوق زنان لازمه آرامش مردان است. باور کن در جامعه ای تک صدایی نجواها مخربترند و صدای انتقاد از سوز دل بر می خزد نه از وعده پول. اعدام کودکان تنها موجب بی آبرویی است و قومیتی بالاتر از ایرانی برای هیچ ترک و کرد و بلوچی متصور نیست... کوکوی سیب زمینی به مذاق کسانی خوش می آید که با مردم فرهیخته ایران زمین چون کودکان هفت ساله گفتگو می کنند.
میر حسین بیا اما اگر هیچ یک از این آرزوهای نهان را برنیاوردی قول بده دردمان را افزون نکنی...تا 22 خرداد می میریم و زنده می شویم هزار بار تا سربلند زندگی کنیم همه جا...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

موسوی به اشاره آمده است؟

سالها در حدس و گمان زیستن، کدر بودن فضای اطلاعات و اتفاقات پش پرده ما را به انسانهایی بی اعتماد و مظنون تبدیل کرده است. ناحق هم نیست هر کس جای ما بود چنین می شد. یا دست انگلیس را در کار می بینیم یا دست خودی ها یا غیر خودی ها. بچه که بودم این اصطلاح پشت پرده خیلی برایم جذاب بود، اصطلاحی که مرتب بین بزرگترها رد و بدل می شد و من همیشه فکر می کردم پرده ای چون پرده سینما وجود دارد که مردانی با لباس هایی از جنس سریال امیرکبیر در پشت آن مشغول در گوشی پچ پچ کردنند. پشت پرده چه می گذرد، سوال همیشگی ما ایرانیان است. باور نداریم به توانایی خودمان همیشه فکر می کنیم کسی است که سرنوشتمان را رقم می زند. شاید هم به فرهنگ دیرین شرقی باز می گردد این باور. هرچه هست در مورد داستان آمدن آقای موسوی من هم اوائل دلچرکین بودم از این جابه جایی خلق الساعه. اما اینکه در تمام این سالها که از او خواستند و نیامد و ناگهان این لحظه را برای آمدن انتخاب کرد، به نظر من بی ارتباط نیست با جو تهدیدی که این سالها حاکم بود بر جامعه و همچنین صنعت جناسی که دوستان به کار بردند در مورد خاتمی و بوتو. تیغ خاتمی دیگر برا نبود در مقابل جناحی دیگر و این تنها از منزلت و شان انسانی می کاست که ارزش های اجتماعی زیادی در پس نامش جمع بود. دوباره و دوباره هزینه کردن اش نفعی برای کسی نداشت. باور دارم موسوی خوانده شده از جانب مردمی است که دیگر خشونت و اختناق را برنمی تابند، آرامش می خواهند و احترام در جهان و خسته شده اند از دعوای بین دو جناح. گاه فکر می کنم در صورت انتخاب خاتمی باید مردم کمربندها را خیلی محکم تر از سال 76 می بستند و 18 تیر بارها تکرار می شد. موسوی پایگاه اجتماعی و سیاسی مستحکمی دارد و مدیری بسیار کارکشته و لایق است. سابقه درخشانش خیلی ها را امیدوار می کند و با نگاهی به اوضاع جهانی و وضعیت اقتصادی فکر می کنم شرایط از دوران جنگ هم اگر بدتر نباشد بهتر نیست. شفاف سازی دیدگاه ها بحث خوبی است و به نظر نمی رسد موسوی شفاف حرف بزند... اما این سیاست ماست که دچار پارادوکس است و لاجرم هر کس که واردش می شود به این تناقض آلوده می گردد. اما در کل موسوی انسانی است بسیار راستگو که وعده نمی دهد مگر بتواند عمل کند. آنچه خاتمی می کند اگر نامش را حمایت نگذاریم شاید باید صدایش کنیم حسن آقا... دیگر نام حمایت چیست این چه سرشتی است که هیچ چیز را باور نمی کند و تنها مظنون است به همه کس و همه جا تا به جایی که داد سید را در می آورد که اگر یکبار دیگر بگویید بیایم در همین استرالیا می مانم... خاتمی به زعم من بیشتر از دست دوستان به در رفت که چه کنم خانگی است غمازم... به هر روی این گفتمان ها صادقانه است و باید سوالها مطرح شود تا نتایج درست بدست آید... دلایل قوی باید و منطقی نه رگهای گردن به قدرت قوی...

بخشش لازم نیست اعدامش کنید.

ویرگولی که سرنوشت زیستن را رقم می زند... در کتاب های ادبیات، در جای جای این تاریخ بارور شده از خون و جنگ و غارت. واقعاً در آستانه قرن بیست و یکم می خواهیم این ویرگول را کجا بنشانیم؟ در این مدت بارها نظرات دوستان را در پای بحث ها خوانده ام و واقعاً متحیرم از این همه خشونت ریشه دوانده در این سرزمین کهنسال... در این سوی دنیا مگر قانون نیست؟ مگر جنایت نیست؟ اینجا هم محلاتی است که نمی توانی بروی... نه سوالی و نه جرائتی برای بوق زدن... اما اعدام هم نیست... شهر امن و امان است بجز در آن نقاط خیلی محدود... بیجه هم هست و کسانی که زورگیری می کنند و هر کار دیگری... در اولین خروجم از ایران فکر می کردم مردم در همه جای دیگر انسانهای متشخصی اند و نه کسی با کسی کاری دارد، نه خبری از دزدی و مزاحمت هست... ارمغان درهای بسته... وقتی در فرودگاه دوربین عکاسی ام را از کیفم که با زیپ بسته کنارم آویخته بود دزدیدند، این حباب خوشباوری در عرض چند ساعت به یکباره ترکید... نه داستان، مقایسه میان سوئیس و ایران است و نه من دانشجوی بینوا مواجب بگیر گروهی... بحث بر سر خشونت است. گاه فکر می کنم در کلوزیوم رم نشسته ایم به تماشای جنگ گلادیاتورها و همه خون می خواهند و اعصاب خسته تیر کشیده اشان با دیدن چشمان از حدقه درآمده محکومی آرام می گیرد. تاریخ به خون آلوده، ما را بی تفاوت کرده به جان آدمی. اگر به یاد بیاوریم همین چند ماه پیش در اتریش آرام و صلحجو پدری با دخترش... چه کردند او را؟ تبعید مادام العمر به آسایشگاه روانی... چه می کردیم ما اگر به جایشان بودیم؟ انگشت شست رو به پایین و طلب خون. کسی مخالف قانون یا مجازات نیست... اینجا هم اگر قانون نباشد نه سنگی بر سنگ می ماند و نه کسی با لبخند نگاهت می کند... اگر قانون نباشد و مجازات همه، برابر در مقابل آن، می شود، همین که الان جاری است در ایران. اگر قبضی دیر پرداخت شود یا کسی به زنی بی احترامی کند از تمام حقوق خود محروم است. باید بیرون از این جامعه بایستد، جان بکند سالها تا راهش بدهند دوباره به گردونه زیست اجتماعی. این تصور اشتباهی است که گاه غالب دوستان می اندیشند این سوی زمین مردم قانون مدار ترند... نه! ساز و کار مجازات دقیق تر است و مهمتر از همه اینکه همه برابرند در مقابل قانون و دولتمردان آگاهانه تر تدوین می کنند این ساز و کار را. به مرور در جانت نفوذ می کند این احترام و در هوای منفی سی درجه هم می ایستی تا چراغ سبز شود. به هر تقدیر اینجا بحث بر سر جان آدمی است و حق زیستن... اگر چشم در برابر چشم باشد جهانی کور خواهد زیست، این را بی هیچ شکی باور دارم و باور دارم این چرخه خشونت باید جایی متوقف شود. همه جای دنیا همه عزیزانی دارند که سخت است از دست دادنشان. بحث هم بر سربخشش نیست که سنگ روی سنگ بند نخواهد شد... بل شاید بهتر است به جای این غیر انسانی ترین راه، مجازات تغییر کند به چیزی که نه تنها آسان تر نیست، شاید سخت تر و دیرپا تر هم هست.
از شنیدن نظرات شما خوشحال می شوم... شاید این شعر در گوش من هنوز آهنگ خوش آوایی دارد:
دست در دست هم دهیم به مهر میهن خویش را کنیم آباد...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۱, جمعه

دلارا دیگر نیست...

با گریه می نویسم، با گریه پاشدم
دستم هنوز به گیسوی بلند تو آویخته است...
با من حرف بزن به من بگو چگونه خوابیده بود در آخرین شب در تنهایی دیرپایش... به من بگو چطور دلت آمد بیدارش کنی... به او گفتی وقتش است بلند شو!!! به من بگو او چه گفت... خدایا خدایا خدایا چه کردید؟ دستهایش می لرزید نه؟ دختر بی گناه رنگها را کشتید! پاهای لرزانش تا می شد؟ تمام روز در خیابان با آخرین گام هایش گام زدم ... دیگر باز نمی گردم نمی خواهم هیچ جا چشمم به تو بیافتد. می ترسم در خیابانی از کنارت رد شوم نمی خواهم در هوایت نفس بکشم... به من بگو اشک ریخت داد زد؟؟ او را بردید نه؟ به زور، با فریاد او نمی خواست بایستد نه؟؟ چه کردید خدای من چه کردید... کتکش زدید نه؟ به من نگاه کن سرت را بلند کن!!! به چشمان من نگاه کن! تو بودی که صندلی را از زیر پاهای نحیفش کشیدی و رقصید در هوا... راحت شدید نه؟! کارتان تمام شد حالا پرونده را به بایگانی می دهید... گریه می کرد نه؟ مادرش را می خواست، پدرش را، و شما کشیدید موهایش را و بردیدش...
دیگر برنخواهم گشت می ترسم در خیابان از کنارت رد شوم...
امشب دخترک بی گناه رنگها خواهد رقصید دست در دست مهین در گورستان در دوازدهمین ضربه ساعت و به او خواهد گفت گردنش درد می کند و فکر می کند دیشب بد خوابیده است و مهین می گوید شش سال پیش بدن او هم درد می کرده و به او خواهد گفت خوب خواهد شد...
امروز تمام راه با دلارا هزار بار ایستادم روی چهار پایه...
به من نگاه کن! چطور گوشی را از دستش کشیدی تا دیگر حرف نزند... چطور به پدرش گفتی که هیچ کاری نمی تواند بکند... به من بگو چه کسی پیکر نحیفش را پایین آورد و به پدرش داد تا در آغوشش بکشد...
به من نگاه کن! نه دیگر نگاه نکن...
دلارا دیگر نیست... دیگر باز نمی گردم.