۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۱, جمعه

دلارا دیگر نیست...

با گریه می نویسم، با گریه پاشدم
دستم هنوز به گیسوی بلند تو آویخته است...
با من حرف بزن به من بگو چگونه خوابیده بود در آخرین شب در تنهایی دیرپایش... به من بگو چطور دلت آمد بیدارش کنی... به او گفتی وقتش است بلند شو!!! به من بگو او چه گفت... خدایا خدایا خدایا چه کردید؟ دستهایش می لرزید نه؟ دختر بی گناه رنگها را کشتید! پاهای لرزانش تا می شد؟ تمام روز در خیابان با آخرین گام هایش گام زدم ... دیگر باز نمی گردم نمی خواهم هیچ جا چشمم به تو بیافتد. می ترسم در خیابانی از کنارت رد شوم نمی خواهم در هوایت نفس بکشم... به من بگو اشک ریخت داد زد؟؟ او را بردید نه؟ به زور، با فریاد او نمی خواست بایستد نه؟؟ چه کردید خدای من چه کردید... کتکش زدید نه؟ به من نگاه کن سرت را بلند کن!!! به چشمان من نگاه کن! تو بودی که صندلی را از زیر پاهای نحیفش کشیدی و رقصید در هوا... راحت شدید نه؟! کارتان تمام شد حالا پرونده را به بایگانی می دهید... گریه می کرد نه؟ مادرش را می خواست، پدرش را، و شما کشیدید موهایش را و بردیدش...
دیگر برنخواهم گشت می ترسم در خیابان از کنارت رد شوم...
امشب دخترک بی گناه رنگها خواهد رقصید دست در دست مهین در گورستان در دوازدهمین ضربه ساعت و به او خواهد گفت گردنش درد می کند و فکر می کند دیشب بد خوابیده است و مهین می گوید شش سال پیش بدن او هم درد می کرده و به او خواهد گفت خوب خواهد شد...
امروز تمام راه با دلارا هزار بار ایستادم روی چهار پایه...
به من نگاه کن! چطور گوشی را از دستش کشیدی تا دیگر حرف نزند... چطور به پدرش گفتی که هیچ کاری نمی تواند بکند... به من بگو چه کسی پیکر نحیفش را پایین آورد و به پدرش داد تا در آغوشش بکشد...
به من نگاه کن! نه دیگر نگاه نکن...
دلارا دیگر نیست... دیگر باز نمی گردم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر