۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

فرزند اورامان به دامن کوه بازگشت

قهرمان خیزد از این خاک کهن
بنگاه مزدک ها و بابک ها
احسان مبارز کرد بیست و هشت ساله دیگر گزش سرمای برف خیز کردستان را روی گونه های سرخش احساس نخواهد کرد او دیگر دست نخواهد گرفت و با آوای موسیقی خلق کرد دستمال به دست قیه نخواهد کشید او رفت اما مردانه آنچنان که زیسته بود. کردها را بی نهایت دوست دارم رقص بی نظیرشان، آزادگی صوفی وارشان، افق بلند فکری شان، زیبایی دختران و پسرانشان و لباس های پرتلالو و شادشان... و بیشتر از همه مردانگی زنانشان. مردمی بی نهایت دوست داشتنی و غیرتمند که نبودند اگر وای بر حال ایران بود در تمام این جنگهای قرون متمادی... چند صد بار خوب است سینه سپر دشمن کرده باشند... چرا جدایی طلبند؟؟؟؟ چه سوال خنده داری شاید بهتر است بپرسیم چه کرده ایم با آنها که جدایی طلب شده اند.... ظلم و بی اعتنایی به فرزندان کرد ایران زمین از شمار بیرون است و اینجا مجال آن نیست و کسانی بسیار بهتر از من می توانند آنرا ریشه یابی کنند. خلق کرد شاید یکی از بهترین قوم های ایرانی است که خدا می داند ما فارس ها چه بلایی سرشان آورده ایم. احسان فتاحیان حتی اگر جدایی طلب هم بود سزاوار زندان و یا اعدام نبود. آیا در کبک هم دولت کانادا جدایی طلبان را اعدام میکند؟ در حالی که حتی استادان فرانسه زبان به راحتی سر کلاس از جدا شدن کبک حمایت می کنند... دولت کانادا بیش از همه جا به کبک کمک مالی می کند و اداهای این فرانسوی هایی که حتی در فرانسه هم آدم حسابشان نمی کنند را تحمل می کند و گنده دماغی هایشان را زیر سیبیلی در می کند.... این چه توجیه احمقانه ای است که آنچه در جای دیگری عمل شده در ایران کارایی ندارد؟؟؟ مگر ما بربر هستیم مگر خلق کرد نادان تر از مشتی نیمچه فرانسوی احمقند؟؟؟ آنها می خواهند به زبان خودشان درس بخوانند و صحبت کنند آنها می خواهند محترم باشند و یا حتی چرا نه قوانین ایالتی خود را داشته باشند... واقعا چرا نه؟؟؟ چه کردها چه ترکها و چه بلوچ ها و عربها و لرها این حق را دارند که قوانین ایالتی خود را تصویب کنند ایران کشوری با ملیت های گوناگون است چرا نباید همه به اندازه فارس ها حرفشان را بزنند؟ چون کم تعداد ترند یا چون قدرت در دست ماست؟ احسان مبارزی شریف بود برای آزادی می جنگید و آزادی یعنی حق تعیین سرنوشت... اگر تفنگ در دست داشت به خاطر ظلمی بود که این حکومت دیکتاتور خشک مغز به او دیگر فرزندان کرد ایران زمین روا داشته است... من از خشونت دفاع نمی کنم اما خشونت زاییده خشونت است. چرا کردهای عراق این چنین در رفاه و احترامند و با کردهای ایران چنین رفتاری می شود؟ آنا حق دارند از خود دفاع کنند...
احسان فرزند ایران را کشتند عقیده اش مهم نیست این نفس عمل است که وحشتناک است خلق کرد را در مبارزه شان تنها نگذاریم...
زنده باد ایران زنده باد کردها پاینده باد اورامان
سبز باشید

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

گلایه از وبلاگستان

سیزده آبان را سبز کردیم ... دختران سبز پوشمان را تقدیم اژدهای آدمخوار کردیم به جایش... سبوعیت سگان را حد و مرزی نبود... فیلم ها را نگاه می کردم و چاره ای جز اشک نداشتم... یارانه ها قطع شد تا سگها در پول خون کارگران غلت بزنند... دختران نازنینمان رفتند و کودتاگران پای بر شاهرگ قشری گذاشتند که نان شب اگر داشتند به مدد این چند کوپن بود و بس... شمیر از همه سو می زند این دیو آدمخوار... دست و پای گرسنگان را حال می طلبد تا این سیل خروشان را مهار کند که اگر گناه می کند از سر ناچاری است.... جز اتصال این حلقه ها راهی نداریم باید دو سر سیم را به هم وصل کنیم و بس... خواسته های ما یکی است دیگر این ها دستان را می بندند تا سگها بگشایند... دیگر به جز اعتصاب سراسری چه راه می ماند پیش رویمان... خشونت که در قاموسمان نیست فحش که نمی دهیم پس تا کی دوشیزگان مان را پیشکش کنیم که بساط عیش و طرب آقایان را بهانه ای باشد... نمی دانم از همه اهالی وبلاگستان گله دارم... این عضو کوچک نوپا را ببخشید که از سر ناچاری به بزرگان می تازد اما به نظرم چاره ای نمانده و وقت تنگ است... تا کی به لقمه نانی که به منت جلویمان می اندازند قانع باشیم تا کی کتک خوردن زنان و دخترانمان را ببینیم و باز هم تشویقشان کنیم که فردا باز هم بیایند... شانزده آذر چه اتفاق جدیدی می افتد که تا به حال نیافتاده؟ دوباره چند نفر سیاه پوش چند زخمی چند اسیر... یا به خیابان بیاییم و از خیابان به در نرویم یا اعتصاب کنیم و در خانه بمانیم... اهالی وبلاگستان قدری بیاندیشید در این باره و نظراتتان را بیان کنید... این چند روز هر چند که موضوع در بالاترین مطرح شد اما در هیاهوی اخبار باز گم شد و از یادها رفت... این سگها را ما پروار می کنیم به یاری کارگران برویم و نگذاریم تنها بمانند تا آنها هم تنهایمان نگذارند...

موج حمایت از موسوی در وبلاگستان

سالها بود می خواستیم نقش دل خود را بر پرده خاکستری رنگ شهرهای زندان وارمان بزنیم. مردی آمد نه آنچنان بزرگ که در قاب در جا نشود نه آنچنان توانمند که به جای ما قلم مو به دست بگیرد و نه آنقدر شجاع که زندان را بهشت برینمان کند. مردی که آمد اما صادق بود و دوستمان داشت آنقدر که آرامش شبهای هفتاد سالگیش را تقدیممان کرد. او آمد و قلم مو را به دست ما داد و جرات را به دستهای نوآموزمان که نقش دلخواهمان را بر بوم خاکستریمان بکشیم. ما به او گفتیم سبز باشیم و او سبز شد به او گفتیم با ما باش و از آرامش صوفی وار خود دل برکن و او با ماشد. نمی خواهم تا به عرش ببرمش که هر عرشی را فرشی در پی است. نمی خواهم عکسش را در ماه و ستاره ببینم می خواهم او را همان طور که هست دوست داشته باشم. نه بیش و نه کم. او را همین بس که در کنار ما بود و اگر گاه از سر نوآموزی از خط بیرون می زدیم پندمان می داد. او استاد ماست اما شانه به شانه راه می آید. او هرگز در طول این مدت اسیر ذوق و شوق های کودکانه مان نشد او نگذاشت که بیجهت بادش کنیم تا به ما حکمفرمایی کند. او همانطور که گفت فقط خواست به ما یاد بدهد نقاش شویم...
برای ابد هر لحظه هر اتفاقی بیافتد سپاسگذارم مرد نقاش