۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

آقای رئیس جمهور چند سانویچ میل کنید...

بیچاره لری امشب خواب نخواهد داشت من که از دیدن مصاحبه نفس گیرش و تلاش برای ساکت کردن و گاه به حرف آوردن این دیکتاتور کوتوله دلم برایش سوخت... مردی که ازتمام عقده های حقارت به شدت رنج می برد و مشخص است که اتفاقات ماه های اخیر به شدت او را تحلیل برده از دادن جواب بله یا خیر عاجز است... او در عین حال توان بینظیری در خرد کردن اعصاب طرف مقابلش دارد... مصاحبه های اخیر او را ببینید آن گاه که در مصاحبه با ان بی سی نیوز خانم خبرنگار که با جسارت و شجاعت از او سوال می کند که آیا شما رای ها را دزدیده اید در جایی دیگر می گوید بسیار خوب آقای رئیس جمهور بگذارید از این مساله بگذریم انگار نه منطق که لجاج ابلهانه بیماری که با بی عقلی سعی در اثبات چیزی که با مغز علیل خود به آن دست یافته و سعی در اقناع تو دارد راهی جز توهین برایت باقی نمی گذارد و چون تو نمی توانی و نباید در سطح او قرار بگیری تنها از او می خواهی ساکت شود... نمونه دیگر هنگامی که او عکس مروه را در مقابل عکس ندا به خبرنگار دیگری در آمریکا نشان می دهد و خبرنگار تنها چند بار به شدت پلک می زند ناباور از اینکه این مجسمه حماقت نمی داند که مسئول مردم کشور خودش است نه مروه مصری تبار ساکن آلمان و می داند که مطابق قوانین بین المللی نمی تواند از جا بلند شود و سیلی محکمی به گوش این بیمار روانی بزند پس تنها چند بار پلک چشمانش را به هم فشار می دهد...
اما این بار لری از پسش خوب برآمد سالها مصاحبه با شخصیتهایی که همه هم قاعدتاً نباید آدم های شریف و سالمی باشند به او آموخته که چگونه مزخرفات طرف مقابل را قطع کند به خصوص در این میان به او پیشنهاد می کند آقای رییس جمهور بگذارید چند لحظه صحبت را قطع کنیم و شما ساندویچی میل کنید... این عالی بود بی نظیر بود... این بار اگر درمقابل این دیوانه خطرناک نشستید یادتان باشد چیزی با خود ببرید تا در دهانش که قطعا بوی گند می دهد فرو کنید غذا متمدنانه ترین چیز است من قاب دستمال را پیشنهاد می کنم... کاغذ توالت به مقدار زیاد هم خوب است...
میر حسین انسان فرهیخته و نجیبی است یادتان می آید در نشست آن روز چه قدر عصبی شده بود و رشته کلام از دستش خارج می شد... خدای من یادآوری آن روزها چه شیرین و چه دردناک است... شکسپیر در قسمتی از نمایشنامه هملت چنین مکالمه ای دارد... جایی هملت از افلیا می پرسد پدرت کجاست و اوفلیا جواب می دهد در خانه است خداوندگار من و هملت می گوید درهای خانه بر او بسته باد تا بیش از این حماقتش را در کوچه و بازار عیان نکند...
کاش می شد درهای خانه را ببندیم...

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

مروه شربینی در مقابل ندا آقا سلطان

مروه شربینی زنی محجبه و مسلمان در آلمان مورد حمله دیوانه ای چاقو بدست قرار می گیرد و شوهرش در اثر اشتباه مورد هدف پلیس. پدر مروه که طبق قوانین اسلامی درست یا غلط پس از شوهر مالک جان و مال و ناموس و بدن و هر چه شما نام می برید بوده می گوید نمی خواهم مروه مورد سو استفاده گروه های اسلامی قرار گیرد. در ایران برای او تابوت نمادین می سازند و صدها بسیجی برایش مراسم ختم می گیرند.
ندا آقا سلطان شهروندی ایرانی است در ایران متولد شده و در خیابان های تهران به قتل رسیده به دست یک بسیجی... از کودتاگر دروغگو می پرسند شاهدت کو می گوید دمم... به او می گویند چرا ندا کشته شده او می گوید چرا مروه کشته شده!!!! این آقا شرح شغل خودش را هم نخوانده اگر بر فرض محال تو رئیس جمهور ما باشی باید در اولویت اول پاسخگوی جان و مال و ناموس مردم خودت باشی... بعد اگر اینقدر خوب کار کردی که مملکتت گل وبلبل شد می توانی برای مروه هم پستان به تنور بچسبانی... خدایا از این همه وقاحت و دروغ به تو پناه می برم... پدر این خانم اجازه استفاده ابزاری از دخترش را به کسی نداده پس تو با نشان دادن عکس مروه مرتکب گناه شده ای... البته تو اینقدر گناه کاری که سگ شیطان به روسیاهی تو نیست...
ندا دختری متفکر و هنرمند بود متولد این خاک بود تو او را نتوانستی مراقبت کنی... با استدلال خودت با تو حرف می زنم اگر تو دزدی کنی و در دادگاه به تو بگویند تو دزدی کرده ای و باید به زندان بروی و تو بگویی حسین هم دزدی کرده اما به زندان نرفته گناه تو بخشوده می شود؟؟؟ مروه زنی مصری بود تو به زور و دروغ در مسند ریاست جمهوری ایران نشسته ای هر روز در زندان های تو دارند مردم را می کشند، شکنجه می کنند و به ناموس آنها تجاوز می کنند و تو می گویی مروه؟؟؟ خدایا این جرثومه رذالت را شاید فرشتگان تو می شناختند که با آفریدن انسان مخالف بودند باید بگویم من هم با آنها هم عقیده ام... اگر میلیونها سال تلاش انسان بر زمین حاصلش این بوزینه است پس وای بر ما وای بر ما وای بر ما...
ندا دختر جوانی بود که دلش می خواست باد لای موهایش بوزد تو مسئول جان او بودی نه مروه تو رییس جمهور آلمان یا مصر یا پدر مروه نیستی تو به زور دگنک و با دروغ رییس جمهور ایرانی پس به خاطر خدا و برای عزت و شرافت انسان بر روی کره زمین خفه شو و بمیر.

۱۳۸۸ شهریور ۲۷, جمعه

فراخوان : بعدش چی کار می کنیم؟

در این روزها ما اولین های زیادی را رقم زدیم:
اولین تظاهرات میلیونی بعد از انقلاب
اولین به چالش کشیدن انتخابات به شکلی چنین گسترده بعد از انقلاب
اولین توقف در مراسم مذهبی که قدمتی سی ساله داشتند
اولین بیانیه رسمی وجود تجاوز در زندان ها بعد از انقلاب از سوی کروبی بزرگ
اولین سانسور مراسم قدس و استفاده از آرشیو سالهای قبل
اولین ترکیدن دیگی که سالهاست در فشار می جوشد و می جوشد و می جوشد...
روز قدس بی نظیر بود یک افسانه بود یک پیروزی بی بدیل در تاریخ ایران... اما چه خواهیم کرد فردا و فرداهای بعد از آن؟
در ضمن احساس شخصی من از اینکه کودتاگران با آزاد گذاشتن خبرگزاری های خارجی و دادن آزادی نسبی به معترضان در روز قدس به دنبال کسب مشروعیت در نیویورک و کم کردن بار اعتراضات در خارج از ایرانند... آنها می خواهند اعلام کنند که معترضین در ایران آزادند و می توانند اعتراضات خود را مطرح کنند... پیش بینی من این است که در نیویورک دروغگوی بزرگ از این حرکت سو استفاده خواهد کرد و در سخنرانی خود در اجلاس سران مطرح از آن بهره برداری خواهد نمود...
در عین حال اخبار حاکی از تحرکات زیادی در دو طرف است:
دیدارهای مراجع با هم با موسوی و با لاریجانی... خبرهایی که از سپاه می رسد حاکی از دستگیری کروبی و موسوی، قطع همه وسایل ارتباط جمعی در ایران
مار زخمی را به خود رها کردن سرنوشتی جز گزیده شدن برای ما رقم نخواهد زد...
تنها منتظر مناسبت های تقویم نمی توان نشست... همه خسته ایم می دانم اما یک مبارز باید همیشه آماده باشد و سناریوهای استراتژیک زیادی را طراحی کند که اگر هر حالتی پیش آمد به ورطه گیجی و خاموشی و شکست سقوط نکند... این روزها فهمیدیم که دست طلب به سوی کسی نمی توان دراز کرد که نه مجلس به دادمان می رسد و نه دولت کودتا گامی پس خواهد کشید... در اینجا از همه دوستان درخواست می کنم پس از مزه مزه کردن پیروزی بدست آمده فکری برای فرداهای جنبش بکنند... من پیشنهاد اعتصاب را از آغاز مطرح کرده ام اگر کسی موافق است به دنبال راه هایی برای عملیاتی کردن آن باشیم و اگر پیشنهاد بهتری دارید بیایید با هم همفکری کنیم...
کودتاگران می ترسند اما عقب نشستن آنها نیازمند اقدامات سهمگین تری است که من باور دارم باید بیشتر اقتصادی باشد... گو اینکه این مطلب از ارزش حماسه های میلیونی ما نمی کاهد اما باید هوشیار باشیم.
سناریو های زیادی در راه است:
دستگیری کروبی، خاتمی و موسوی
دستگیری های گسترده تر در میان فعالان سیاسی
برکناری خامنه ای با وجود مشاهده تحرکاتی در میان مراجع یا حداقل محدود کردن او در پشت پرده
برکناری احمدی نژاد توسط مجلس به گونه ای که به شالوده قدرتمداران ضربه ای وارد نشود
حفظ شرایط به شکل موجود به گونه ای که خفقان سبب ترس و فراموشی و دلسردی گردد که این گزینه محتمل تر می نماید
حضور مردم در خیابان ها به هر بهانه ای تا به مرور همه چیز فلج شود
جنگ با دولت اسرائیل یا آمریکا یا هر دو
و خیلی سناریو های محتمل دیگر که به ذهن من نمی رسد
فکر می کنم بهتر است به فکر فردا ها هم باشیم
بنابراین سوال من اینجا از همه دوستان این است:
بعدش چی کار می خواهیم بکنیم؟ برای فردا ها چه برنامه ای داریم؟

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

تو هم بیا...

با تو حرف می زنم با تو که داری دشنه ات را تیز می کنی تا به قلب من فرو کنی به تو که تفنگت را روغن می زنی که به سینه من نشانه بگیری به تو که صبح روز جمعه می آیی نه برای اینکه در کنار هموطنانت قرار بگیری می آیی که مادران و پدرانمان را داغدار کنی می آیی که به زندان بیاندازیم شکنجه ام کنی و روحم را پاره پاره کنی... با توام با تو حرف می زنم... بیا جمعه در انتظار توام می آیم تا تو با غداره ات با تفنگت با چماقت با مشت و لگدت با هر چه می خواهی به سراغم بیایی می آیم ... این را بدان که من می آیم تو هم بیا با هر چه در چنته داری بیا با تمام قدرتت بیا اما بدان من هم می آیم اما این بار من نیستم این بار سیلی از من هاست که در انتظار تو اند و می دانند که می آیی اما آنها هم می آیند و لحظه ای درنگ نخواهند کرد...
تو می روی که شاید خانه ای در این دنیا یا آن دنیا به نامت شود من می آیم که خانه ای در دل مردم برایم بسازند من می آیم و می دانم که تو در کیمنم نشسته ای و می آیم که بدانی من با عشق می آیم... تو می آیی به شهر من و می آیم که شهرم را از تو پس بگیرم شهری که نامش ام القرای تو نیست شهر من است... تو می آیی که دروغ در آسمان وزیدن بگیرد من می آیم تا نسیم صداقت موهایم را نوازش کند... تو می آیی تا از اربابت مشتلق بگیری من می آیم که با خدا معامله کرده ام...
تو بیا اما من هم می آیم و خواهی دید که زانوانم نمی لرزند و رنگم از دیدنت نمی پرد و از تو فرارنخواهم کرد این تویی که باید بترسی این بار، چون ما همه با همیم دست در دست، شانه در شانه به سویت خواهیم آمد، سبز سبز چون بهار و تو با دم سردت و با تبرت نمی توانی جلوی رویش جوانه ها را بگیری...من می آیم تو هم بیا تاریخ بر حقانیت ما قضاوت خواهد کرد...

نامه ای به استاد

استاد گفتی که دلتنگی گفتی همه دلتنگند، بغض گلویت را فشرد و چشمان تیزبین هنرمندت لبالب از اشک شد...
آری استاد همه روزهاست که دلتنگیم فرق نمی کند کجای جهان باشیم روزهاست که با چشمان خیره صفحات این دینای مجازی را می گردیم و هر روز شاهد فروریختن باورها، ارزشها و رویاهایمان هستیم... دلتنگیم استاد و هر روز چشمان مان که به تیزبینی و هنرمندی تو نیست مانند تو پر از اشک می شود... دست هایمان که فکر می کردیم پر از بهار می شود، سبز می شود، به خون عزیزنمان آغشته به رنگ سرخ شد و روزهاست از قلبمان خون می چکد... استاد راست گفتی اما به که شکایت بردی؟ بغض گلویت را در آغوش که خالی کردی؟ گفتی برای تبرک آمدی! به آستان که رفتی؟ کاش نزد مادر ندا رفته بودی کاش به ترتبت شهیدمان دست می زدی تا تبرک شوی... کاش عقده دل رنجورت را با مادر سهراب قسمت کرده بودی... کاش در خلوت خانه او بغض دل خالی می کردی... کاش هق هق مردانه ات را در آغوش پدر امیر کرده بودی... به که شکایت بردی نزد آنکه خود مسئول رنجهای ما است؟ پیش اوکه امیدمان را بر باد داد و حال اشک تمساح در مقابلمان می ریزد؟ کاش نمی رفتی استاد... مرهمت ما بودیم نه آنکه در چشمانت نگاه کرد و نازک دلی هنرمندانه ات را تمسخر کرد! او با ما نیست او رنگ خون است او بوی زمستان می دهد... ما بهار می خواستیم، او می داند که جوانان دربندمان، خواهران و برادران مان شکنجه که نه هتک حرمت که نه، پاره پاره شده اند... کاش بر سر قبر محسن می رفتی و از او می خواستی با چشمان خنده ناکش اشک هایت را پاک کند... پیش کیکاووس رفتی تا نوش دارو بگیری؟ کاش شکایت به او می بردی که ارحم الراحمین است کاش بر سر بام بانگ برمی داشتی که ای بزرگترین چاره دردم را تو می دانی نزد تو آمده ام تو دوای من باش... روزهاست یاد گرفته ایم بغضمان رو فرو دهیم و خم به ابرو نیاوریم تا دشمن نداند که چه رنجی در خلوت خانه یمان می بریم... اگر خواستی، برو اما این بار گردن فراز... با که رنجت را تقسیم نمودی؟ او که خود فرمان قتلمان را به سگ هایش داد؟ حال از علی این آخرین تکیه کاه عدل می گوید تا ذره ذره باورهایمان را به نیش طعنه و فریاد هل من مبارزش به یغما ببرد؟
استاد تو که رنگ خدا را در آب و خاک و گل و دشت جستجو می کردی جز رنگ خون بر دامنش دیدی که سر بر آن گذاشتی؟ بوسه ماهی ها بر پاهای رنجور علی کوچکت را دیدی اما قلب دردمندت رابا بوسه که خواستی آرام کنی؟
استاد برو اما این بار اگر خواستی بروی سرفراز برو اشک هایت را فرو بده و حرفهایت را در پرده نزن... با چشمان باز چون ندا و با لبخند چون سهراب...
زیاده عرضی نیست.
سبز باشی

۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

سبز توئی که سبزت می خواهم

سبز توئی که سبزت می خواهم
سبز باد و سبز شاخه ها
می دانم می آئی می دانم تو هم مثل من دوست نداری دستگیر شوی، تحقیر شوی به تلویزیون آورده شوی، مورد تجاوز قرار بگیری و شکنجه سفید و سیاه و سرخ بشوی... اما گاه می شود که چاره ای جز سپر کردن تن نازکت در مقابل سیل حادثه ها نیست... چه می شود کرد دوست من وقتی جز جانت چیزی در دست نداری که با آن به میدان بیایی... می دانم زندگی در میان دوستان و خانواده شیرین است می دانم مادر و پدر و آشنایانت نگران تواند... پس به آنها بگو با تو همراه شوند تا همه از هم مراقبت کنیم... می دانم من هم به همین ها می اندیشم... اما بیا یک لحظه فکر کنیم اگر نرویم اگر نجنبیم اگر فریاد برنیاوریم چه خواهد شد؟ با خود می اندیشم دیگر توان بر گشتن به چهار سال پیش و زندگی کردن در آن شرایط را ندارم و می دانم این بار قطار بی ترمزی که در سالهای هفتاد و شش به بعد اعلام وجود کرد آنچنان سرعت خواهد گرفت که دیگر نه از تاک نشانی بماند و نه از تاک نشان... ترسم از بی هویتی است نه از گلوله، می ترسم آنچنان شود که دیگر تل خاکی هم بر جای نماند که وطن بخوانمش... می ترسم سرزمینی که قرنها استوار به جای مانده بر اثر حماقت کوتوله های بیمار کنونی، فرو بریزد... نه ترسم از زندان نیست از مرگ نیست از مردن در سرزمینی است که بهای جان آدمی کمتر از دستمزد گورکن باشد... ترسم از تحقیر خودی نیست که او هرچه باشد باز بزرگ شده همین خاک کهن است که کنون پستان مادر به دندان می گزد... ترسم از تحقیر بیگانه است، از روزی که دیگر وطن نباشد...
سبز نام رنگی است که حال و هوای بهار دارد، بوی خزان را می شنوی؟ ترسم از لخت شدن درختان بلند سرزمینم است... دیگر بیشتر درنگ جایز نیست باید رفت تا دیگر تبرها با قطع شاخه ها خواب مرگ جنگل را نبینند... از اعتراف به تمام گناه های باور نکردنی نیست که می ترسم از اعتراف به ناتوانی و جبن است که می ترسم... می ترسم از روزی دست به دندان بگزم و وا اسفا سر دهم که فردا چه سود دارد اشک ندامت... امروز باید بلند شد که اگر همه بنشینیم با این دشمن دون که را یارای جنگ است؟ بیا با هم با این شعار برویم روز قدس یا هر روز دیگر بیا با هم هر روز این را زمزمه کنیم در شهری که شهر ما بود نه ام القرای هیچ کس بیا شهرمان را پس بگیریم:
سبز توئی که سبزت می خواهم
سبز باشید

۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

کروبی و موسوی به زودی دستگیر می شوند ما چه باید بکنیم؟

اگر کروبی و موسوی را دستگیر کنند ترجیع بند همه دلنگرانی های سبزها بود. حال این احتمال دم به دم به واقعیت نزدیکتر می شود. دشمن سازماندهی دارد، منابع مالی دارد، دوستانی در سطح بین المللی دارد، پول ما را در چنگ دارد، برادران و خواهرنمان را به گروگان گرفته است. اما در عوض محبوبیت ندارد، مشروعیت ندارد، جان بر کفان میلیونی ندارد، اتحاد ندارد، او می ترسد صدایش می لرزد چون وابسته به پول هایی که است که ما برایش تولید می کنیم، او وابسته به پس انداز های ماست، او وابسته به یاری ناخواسته ماست. حال ما چه می توانیم بکنیم؟ ما می توانیم در ازای خونهایی که می ریزد سر کار نرویم، پول های خود را به ارز تبدیل کنیم، پس انداز های خود را از بانک ها بیرون بکشیم، بورس را تعطیل کنیم و کالاهایش را نخریم. شاهرگ او در دست ماست. ما با این ابزارها بسیار قدرتمندتر از قیام های خیابانی می توانیم او را به زانو د ر بیاوریم. بانک ها به پس اندازهای ناچیز ما وابسته اند. شرکت ها، چه دولتی و چه خصوصی با ثمره جان ما دولت کودتا را تغذیه می کنند. ما این گونه است که می توانیم به کروبی و موسوی یاری برسانیم. این دولت از ما می ستاند و به ما شلیک می کند، ما را می زند، حبسمان می کند و پول خودمان به ما تجاوز می کند و جالب تر اینکه ما را هم دروغگو می خواند. این کودتاگران با بحران خو گرفته اند و می دانند چگونه با به زنجیر کشیدن دوستان و یاران ما رعب و ترس ایجاد کنند. تجاوز به زندانی دلیلی جز رعب و ترس افکندن ندارد. بیایید با سازمان دهی درست ابزارها را از آنها بستانیم. آنها با تکیه بر پول هایی که بابت سیگارخارجی، برنج و چای وارداتی و سایر کالاهایی که همه می شناسیمشان از ما می ستانند، دوستان ما را شکنجه می کنند. باور کنیم که تنها راه مبارزه با آنها خارج کردن سلاح از دست آنهاست. حقوقی که کفاف سیر کردن شکم هیچ خانواده ای را نمی دهد آغشته به خون برادران و خواهران ماست. تنها راه سرنگونی دولت کودتا اعتصاب است. کروبی و موسوی خود بر این مهم بارها تاکید کرده اند. جان خود را به خطر نیاندازید. تنها در خانه بمانید کسی نمی تواند برای به سر کار نرفتن ما را زندانی کند و اگر بیشمار باشیم به مرور با جنگی فرسایشی می توانیم او را به زانو در آوریم. هر گام که پیش می رویم سبوعیت و پستی آنها آشکارتر می شود. کسی به ما کمک نمی کند. پس باید سازماندهی داشته باشیم و از بی هزینه ترین راه آنها را به زانو در آوریم. دستگاه ها را در کارخانجات خراب کنیم، خط های تولید را بخوابانیم، بر سر کار نرویم و پول های خود را از حساب های دولت بیرون بکشیم. کروبی و موسوی قطعاً دستگیر می شوند برای بعد از آن باید از حالا برنامه ریزی کنیم. پس از دستگیری فرزند شهید بهشتی و اعلام هیات قضات دیگر شکی باقی نمی ماند که آخرین تیر ترکش کودتاچیان دستگیری سران قیام است. دیگر درنگ جایز نیست. چاره ای جز اعتصاب باقی نمی ماند. پول خون برادران و خواهرنمان را به خانه نبریم. در خانه می مانیم تا آنها به زانو در آیند.
و به آنها می گوییم بترسید بترسید ما همه با هم هستیم.سبز باشید

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

اعتصاب اعتصاب اعتصاب

کارگران هفت تپه اعتصاب کردند. واگن پارس قادر به پرداخت حقوق کارگران نیست و آنان روزهاست دست به اعتراض می زنند. ذوب آهن اصفهان را به زانو در آورده اند. بانکها هم طلبکارند و هم بدهکار. مردم در کابوسی از نا امیدی و امیدواری و بی پولی و شرایط وحشتناک اقتصادی دست و پا می زنند. آب بر دانشجویان روزه دار دانشگاه علم و صنعت می بندند. معترضین به تجاوز در دانشگاه زنجان را به کمیته انضباطی فرا می خوانند. در چنین شرایطی اتحاد میان دانشجویان و کارگران است که می تواند نوید بخش روزهای آینده ما باشد. اعتصاب سراسری سلاحی مرگبار است که می تواند با کمترین هزینه جانی در اولویت تلاش های آزادیخواهانه ما قرار گیرد. اتحاد میان کارگران و دانشجویان نیازمند زبان مشترکی است که برخواسته از نیازهای مشترک این دو گروه است. برخلاف تصور این دو گروه شباهت های بسیاری دارند. شمشیر داموکلس بیکاری برفراز سر هر دو تاب می خورد. هر دو آینده ای مبهم و تاریک در پیش رو دارند. هر دو در خانه های خود چه خوابگاه دانشجویی و چه خانه استیجاری امنیت ندارند. به آن یکی لباس شخصی حمله می کند به این یکی بی پولی خود و صاحبخانه. ناتوانی های مالی خانواده ها نیز سبب ساز ناتوانی درسی دانشجویان است. پدری که قادر به تامین هزینه های درسی جوان نباشد ناگزیر سبب ساز رفتن او از دسته دانشجویان به دسته کارگران می گردد و این امر به نظر اجتناب ناپذیر می نماید. جوان دانشجویی که سرنوشت محتوم خود را بیکاری پس از سالها تلاش را می بیند و خود نیز توجیهی برای این فشار مضاعف بر خانواده نمی یابد. کارگری که اعتصاب می کند، کارخانجاتی که یکی پس از دیگری قادر به پرداخت حقوق کارگران نمی یابند به زودی قادر به پرداخت حقوق مهندسان و مدیران نیز نخواهد بود. پس این شتری است که بر در خانه همه خواهد خوابید. در این نقطه تاریخ که همه به نوعی به تنگ آمده اند، راهی جز یافتن زبان و هدف مشترک نیست. این سلاح قدرتمند در دستان ماست. اعتصاب راهی است که در نهایت به موفقیت ما منجر خواهد شد. حال که در خیابان ها نمی گذارند حرف بزنیم به کارخانجات برویم و در کنار کارگران بجنگیم. در این میان نقش اصلی برعهده تحصیکرده های شاغل در کارخانجات است که اذهان را روشن نمایند و کانال ارتباط میان مردم، دانشجویان و کارگران گردند. این مدیران و مهندسانند که باید از سودهای آنی و لحظه ای بگذرند و مردم را به کنار کارگران بکشانند. این جوانان شاغل در خط های تولیدند که مسئولیت خبر رسانی و آگاه سازی کارگران را بر عهده دارند. اعلامیه و بازگویی لفظی اخبار و قرارها در این نقاط کلیدی می تواند تحرکات را در کارخانه ها سازماندهی کرده و جهت دهی نمایند. این استراتژی در نهایت برد، برد است و تنها راهی است که می تواند در کنار تحریم کالاهای تولید شده توسط سپاه کودتا را فلج نماید. از پای کامپیوتر ها بلند شویم و کنار برادران و خواهران خود به کارخانه ها برویم. سپاه حریف دویست، سیصد کارگر می شود اما حریف موج مردمی کنار کارگران نمی شود. اگر در کارخانه نمی رویم شهرها را شلوغ کنیم. می توانیم نیرو های کودتا را تقسیم کنیم و همبستگی خود را با هم نشان دهیم تا در راستای کمک به برپاخواستن موج اعتصاب سراسری گام برداریم.
شعار ما قدم به قدم تا فراگیری اعتصاب سراسری.
سبز باشید.

فراخوان وبلاگی جهت اطلاع رسانی سراسری

روزها است در انتظارم، می خوانم و فکر می کنم... تاریخ، فلسفه، واگویه، حرفهای مگو، داستان، شایعه و خدا می داند چه... به ایران فکر می کنم و سرنوشت مردمی که به هربار به بهانه ای قرن هاست که عذاب می کشند... و می اندیشم این روزها را باید پایانی باشد... موسوی، کروبی جنبش سبز شکنجه، کهریزک ، زندان، تجاوز
می خوانم و می گریم و می خندم. روزهاست این کلمات در ذهنم چرخ می خورند و بالا و پایین می روند. سعی می کنم تحلیل کنم نظر دهم و از میان این هزارتوی لایتناهی راهی به سوی آزادی بیابم. و هر بار بیشتر به این نتیجه می رسم که مشکل در عدم اطلاع رسانی و در کوران اطلاعات نادرست قرار داشتن است. ما در فضای مجازی برای آدم های مجازی هی چیز می فرستیم گاه می شود ایمیل خودم را سه بار دریافت می کنم اما دریغ که در روستاها و شهر های کوچک ما تنها صدای رسانه دروغ است که به گوش می رسد. بنابراین می خواهم اینجا در فضای مجازی از همه علاقه مندان دعوت کنم راهکار ارائه دهند. از تاریخ و گذشته و آینده و تکنولوژی و علم و ایده کمک بگیریم تا ببینیم چه راهی برای همراهی مردم داریم. روزهای سختی در پیش است و ابزار ما ناکافی است. این فراخوانی است برای جمع بندی ایده های خلاقانه و عملی دوستانی که در راه رسیدن به آزادی گام بر می دارند.
سوال این است:
برای رساندن اخبار صحیح و موثق به همه نقاط ایران چه راه حل عملی و کم خطری پیشنهاد می کنید؟
جوابهای خود را در وبلاگ ها یا در قسمت نظرات بنویسید...
روزهای سختی در راه است و کشته شدن و زندانی شدن درد می افزاید اما دردی دوا نمی کند... این اندیشه برتر است که پیروز می گردد... بیاندیشیم.
سبزباشید.