۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

سبز توئی که سبزت می خواهم

سبز توئی که سبزت می خواهم
سبز باد و سبز شاخه ها
می دانم می آئی می دانم تو هم مثل من دوست نداری دستگیر شوی، تحقیر شوی به تلویزیون آورده شوی، مورد تجاوز قرار بگیری و شکنجه سفید و سیاه و سرخ بشوی... اما گاه می شود که چاره ای جز سپر کردن تن نازکت در مقابل سیل حادثه ها نیست... چه می شود کرد دوست من وقتی جز جانت چیزی در دست نداری که با آن به میدان بیایی... می دانم زندگی در میان دوستان و خانواده شیرین است می دانم مادر و پدر و آشنایانت نگران تواند... پس به آنها بگو با تو همراه شوند تا همه از هم مراقبت کنیم... می دانم من هم به همین ها می اندیشم... اما بیا یک لحظه فکر کنیم اگر نرویم اگر نجنبیم اگر فریاد برنیاوریم چه خواهد شد؟ با خود می اندیشم دیگر توان بر گشتن به چهار سال پیش و زندگی کردن در آن شرایط را ندارم و می دانم این بار قطار بی ترمزی که در سالهای هفتاد و شش به بعد اعلام وجود کرد آنچنان سرعت خواهد گرفت که دیگر نه از تاک نشانی بماند و نه از تاک نشان... ترسم از بی هویتی است نه از گلوله، می ترسم آنچنان شود که دیگر تل خاکی هم بر جای نماند که وطن بخوانمش... می ترسم سرزمینی که قرنها استوار به جای مانده بر اثر حماقت کوتوله های بیمار کنونی، فرو بریزد... نه ترسم از زندان نیست از مرگ نیست از مردن در سرزمینی است که بهای جان آدمی کمتر از دستمزد گورکن باشد... ترسم از تحقیر خودی نیست که او هرچه باشد باز بزرگ شده همین خاک کهن است که کنون پستان مادر به دندان می گزد... ترسم از تحقیر بیگانه است، از روزی که دیگر وطن نباشد...
سبز نام رنگی است که حال و هوای بهار دارد، بوی خزان را می شنوی؟ ترسم از لخت شدن درختان بلند سرزمینم است... دیگر بیشتر درنگ جایز نیست باید رفت تا دیگر تبرها با قطع شاخه ها خواب مرگ جنگل را نبینند... از اعتراف به تمام گناه های باور نکردنی نیست که می ترسم از اعتراف به ناتوانی و جبن است که می ترسم... می ترسم از روزی دست به دندان بگزم و وا اسفا سر دهم که فردا چه سود دارد اشک ندامت... امروز باید بلند شد که اگر همه بنشینیم با این دشمن دون که را یارای جنگ است؟ بیا با هم با این شعار برویم روز قدس یا هر روز دیگر بیا با هم هر روز این را زمزمه کنیم در شهری که شهر ما بود نه ام القرای هیچ کس بیا شهرمان را پس بگیریم:
سبز توئی که سبزت می خواهم
سبز باشید

۱ نظر: