۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

به خودت نگیر دوست من...

جالبه واقعاً! این پدیده اخراجی ها و مسعود ده نمکی جالبه... من که فیلم رو این سر دنیا ندیدم اگر بذارنش تو این سایتهای دانلود فیلم شاید این سعادت باور نکردنی به ما هم رو بیاره... نمی دونم چرا این روزها با خوندن این داستانها همش یاد شعر مرزپرگهر فروغ می افتم چه ابتذال مشابهی سر تا پامون رو گرفته! من راستش وقتی فیلمی رو ندیدم نمی تونم ازش چیزی بنویسم اصولاً هم از نقد و منتقد این روشنفکر بازیها خیلی خوشم نمیاد من به احساس خودم بیشتر اعتماد دارم و در ضمن خوشم نمی آد کسی منو با یک حس پیشداوری بفرسته برم فیلم ببینم... برای همین این نوشته به هیچ وجه نقد اثر نیست... ببین حرف من اینه که مردم در تشخیص قهرمانشون اشتباه نمی کنن! مثلاً تختی قهرمانه، همیشه هم قهرمان ما می مونه چه حرفی ازش بزنن چه نه، اون جایگاه خودشو داره، یا مثلاً مصدق قهرمان ماست! چه حکومت بخواد و براش تبلیغ کنه، چه نخواد و نون به نرخ روز خور کثیفی مثل کاشانی رو هی بهش بال و پر بده... ببین مساله اینجاست که بری بالا بیای پایین آقای ده نمکی! وسط سینما هر دلقک بازی هم که دلت می خواد در بیاری، بابا جان تو قهرمان بشو نیستی! برادر او موقع که زدی با چماق تو سر ملت باید حساب این جاهاش رو هم می کردی... ببین بابا دود موتور امثال تو حاج کاظم رو هم خفه می کنه چه برسه به ما... ببین نه ژست روشنفکری بگیر نه ادای اینو در بیار که انتقاد پذیری و این حرفها... بابا جون رک و پوست کنده، تو جاتو همون اول خودت تعریف کردی حالا اگر دنیا هم کن فیکون بشه جای تو یا شعبون بی مخ و دیگروون عوض بشو نیست برادر من... این که حالا مردم میان می بینن، بابا مردم گوریلم میرن می بینن خیلی هم وقتی برمی گردن خونشون ازش تعریف می کنن که چه حیوون باحالی بود... به خودت نگیر دوست من...
یه دوستی داشتم که می گفت یه کتاب خوب یا یه شعر قشنگ مثه آقا امام هشتم می مونه باید هر از گاهی آدمو بطلبه. حالا با این معیار تو بگو واقعاً اخراجی ها یه اثر هنریه؟؟؟ ببین برادر اصلاً نمی خوام بهت بی احترامی کنم تو هم یه اثری داری شاید هم ظریف و قشنگ و با معنا باشه، اما ببین قبول کن "هیچ صیادی از جوی حقیری که به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد." ایراد اثر تو اینه که مال مسعود ده نمکیه باور کن...
خدای نکرده فکر نکنی ما ضد انقلابی هستیما نه من به شخصه به تمام رزمنده ها، جانبازها و شهدا از صمیم قلب احترام می ذارم دوست های جانباز زیادی هم دارم که مسلم بدون تو هم خیلی دوستشون داری و خیلی هم معروفند... پس انگ بیخودی هم به ما نچسبون، فرافکنی هم نکن... اگه بی حرمتی هم می شه به خاطر امثال توه وگرنه اونا همیشه رو سر این مردم جا دارند.... مردم میان بارقه ای از سیدجلال روغنی ها و باکری ها رو تو فیلم های جنگ ببینن نه تو رو، بنابراین باز هم بهت می گم به خودت نگیر خیلی دوست من..

۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

بوی خوش صداقت به جای ...

اولین بار که رای دادم نمی دانستم به چه و به که رای می دهم، بار دوم به وعده هایی رای دادم که نه وعده دهنده و رای دهنده نمی دانستند که چرا راه درازی است میان حرف تا عمل... بار سوم رای دادم به تداوم یک رویا که اینبار دیگر می دانستیم احتمال عملی شدن آن خیلی کم است... بار چهارم به حزب رای دادم... اینبار به صداقت مردی رای خواهم داد که اینقدر شجاعت دارد که در مقابل چشم مردم بگوید نمی توانم، اگر شد حتماً انجام می دهم... اینبار به واقعیت و عقلانیت رای می دهم، به مردی که خسته است از دروغ و نادانی ، به مردی که نقشی که بر بوم سفید می زند، حکایت از نگریستن از بالا به همه چیز دارد، به تمام جنجالها و دعواهای بر سر لحاف ملا... این بار به رویاهای دیگران نه می گویم دیگر نمی گذارم کسی به من وعده دروغ بدهد... نه!!! به مدیریت کدخدا منشی، به تزویر پشت پرده و چانه زنی از بالا... نه دیگر نمی خواهم خواسته هایم از بضاعتم بیشتر باشد!! نه به سرخوردگی پس از شنیدن نه!!! نه به نگاه کسانی که مردم را کودکانی فرض می کنند که هرچه نشانشان دهند باور می کنند... نه به کسانی با مردم مثل بچه های هفت ساله حرف می زنند... نه به کسانی که سربلندی مردم ایران را نمی خواهند... نه به کسی که آب به آسیاب دشمنان خود می ریزند از نادانی...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

دولت میوه ها

یادم می آید سالی که آقای دکتر بر کرسی ریاست جمهوری تکیه زدند شایعه آمدن وبا به میوه ها و صیفی جات ضرر هنگفتی زد که به یمن خزانه پروپیمان با کمکی بلاعوض رفع و رجوع شد. داستان گوجه فرنگی فروشی سر کوچه هم که معرف حضور است!! به مادربزرگ که زنگ زدم سه چهار ماه پیش از قیمت سیب می نالید که شده کیلویی 4000 تومان!!! یالالعجب اینجا در بلاد فرنگ ما می خریم به 2 دلار... دوستان سیب زمینی وارداتی توزیع کردند و کار بالا گرفت و سیب زمینی آنچنان وارد ادبیات سیاسی ایران شد که گوی سبقت از همگان ربود و همه چیز حتی رکسانا هم فراموش شد... قصیده ها سروده شد در وصفش و شعارها داده شد در ذم و مدحش... سیب زمینی هم نشدیم در این دهر، کسی گوشه چشمی به ما کند... دوستان در مذمت اسرائیل می گویند دو روز نگذشته پرتغال اسرائیلی نقل محافل می شود که ایضاً رایگان به علت کمبود ویتامین ث توزیع شده در اسلام شهر... چقدر ما کج خیالیم... جناب مستطاب رسایی هم که خاتمی را به نارنگی تشبیه می کند... با این حساب سبد میوه کامل است و این توضیحات و مثل ها نشان از توجه ایرانیان و دولت مکرمه به میوه جات دارد... واقعاً با این حساب شعار نفت بر سر سفره نشان از بی ذوقی است و تحجر، حداقل بگویید مثلاً پاپایا بر سر سفره... کلاسش هم بالا است بوی بدی هم ندارد که بعداً دولت مردان دبه درآورند...

مکزیک و ایران

امروز در کافه ای با دوستم نشسته بودم تا آخرین تکلیف این ترم را هم تمام کنیم تا بتوانیم از مواهب تابستانی که بلاخره از راه رسید حسابی بهره بریم... در کشاکش دانلود کردن فایلها با اینترنت درب داغان من معتاد به خواندن اخبار هم فرصت مغتنم می شمردم برای سر زدن به بالاترین... همکلاسی من هم از تغییرات قیافه من با خواندن اخبار تفریح می کرد که گاه میخندیدم گاه عصبانی و گاه... پرسید چه می خوانی و برایش گفتم که دولت ما در ایران با توزیع رایگان سیب زمینی، پرتغال و میوه می خواهد مردم را تطمیع می کند که ناگهان با ابروهای بالا جهیده گفت آه فکر نمی کردم که کشور من مکزیک اینقدر شبیه ایران تو باشد... اما حداقل آنجا آناناس توزیع می کردند و کنسرت مجانی می گذاشتند و مادران سرپرست خانوار و پیرها قول ماهانه می دادند... خدای من دنیا چقدر شبیه هم است و استراتژی ها نخ نما شده چقدر همگون... او هم می خندد که حداقل به دولتی هایتان بگویید میوه های باکلاس تری توزیع کنند و روشهای مفرح تری به کار برند...
بعد می گوید خدا را شکر او که رائی نیاورد خدا کند...
من هم می گویم خدا کند

۱۳۸۸ فروردین ۲۹, شنبه

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

نمی دانم از قلم به بند کشیده دخترکی بگویم که خدا می داند به کدام گناه نکرده عقوبت می شود یا از شادی فرصتی دوباره به دخترک نقاش زندانی رنگها... تنها می خواهم شباهت تراژدی رکسانا را با داستان آلمانی بینوایی که با منشی خود ارتباطی غیرافلاطونی داشت و به مرگ محکوم شد،ا یادآوری کنم. می گفتند هربار خاتمی به اروپا می رفت قرار بود حکم این زندانی مهمان به زودی به اجرا درآید و او که سخت به نماز روی آورده بود اسباب خنده همبندی ها را فراهم می کرد و سبب ساز دردسری برای رئیس جمهور پیشین در آنسوی آب ها... خدا می داند رشته بطری شرابی که رکسانا می خواست بخرد به کدام خراب آباد خواهد رسید...
نمی دانم چرا دست به هر جای این ارابه 7000 هزار ساله می زنی بوق نبوغ جنایتی تازه می آید دخترک بی گناه دیگری با چاقو شکنجه می شود، برادری سه برادر خود را می کشد نمی دانم به چه افتخار می کنیم در این دهر و دل به چه خوش کرده ایم که داعیه مدیریت جهان داریم...
اشو را معمولاً نمی خوانم اما بعضی داستانهایش را بسیار دوست دارم که از دل زمین بر می خزند:
در جایی می گوید ما شرقی ها بر عکس سایرین برای دیوانه ها جایگاه خاصی قائلیم و آنها را مانند غربی ها نمی زنیم و به آنها بی احترامی نمی کنیم بلکه عزیز می داریمشان و می گذاریم در کنار ما باشند...
نمی دانم شاید در این دیوانه دوستی ما مقام اول داریم انگار. چنانشان بالا می بریم که دیگر پایین نمی آیند...

۱۳۸۸ فروردین ۲۸, جمعه

برای دلارا

دوستی داشتم روزی در دانشگاه روز امتحان برگه ای از او گرفتند در میان کش و قوس پاسخ به سوالاتی نامفهوم و بدردنخور که الان بعد از سه سال حتی یک کلمه اش در هیچ گوشه ای از این دنیا به کارم نیامد... پسرک را به جرمش صفر دادند و محروم کردند و مجبور به دوباره گرفتن آن با استادی مهجور تر از قبلی... چه پیش آمد؟ نه او چیزی از هر دو بار یاد گرفت حتما نه به کارش آمد... قصد اینجا تحلیل قانون نیست نه پیدا کردن مقصر که شاید حالا در گوشه ای چه می دانم سر به کاری دیگر دارد... حرف از اینها گذشته نه عزیز برخواهد گشت که ماست ریخته و تغاری شکسته... آن چه می ماند شاید وحشت باشد و اضطراب و دلناله وجدان که بر هر دو طرف مستولی است در این وادی... چه دخترک قصه چون حسنک بر دار شود چه نه کاری نمی شود کرد تنها جامعه بیمار تر می شود... دوست عزیز بگذار در این غم هر دو بگرییم که کاری است از دست رفته... نمی خواهم غمت را سنگین تر کنم یا سبک تر که اندوه جاده ای است که به تنهایی باید طی شود... اما با آن سوی داستان چه می کنی تو... فرض زشتی است اگر بگوییم دلارا بمیرد... اما بیا به این سو نیز اندیشه کن چه چیز در دست خواهی داشت؟؟؟ نازنین دنیای هفده سالگی بر آب است شاید روزی ما بر این سوی خط باشیم... بگذار با بخششت دیگرانی بزیند... اینجا صحبت از جان است می دانم تو هم دلسوخته ای اما ...
در داستانی که اول گفتم همدوره ای دیگر داشتیم جانبازی بزرگ مرد، همه درمانده بودیم که برویم برای شفاعت یا نه باورت نمی آید اگر بگویم او با پای نداشته اش رفت تا خود رییس دانشگاه برای پادرمیانی من درسهای بزرگی گرفتم از او...
من نمی دانم تقصیر با کیست که نه قاضیم نه از مکنونات داستان باخبر اما می دانم در هر اتفاق می توان قربانی بود یا مسئول... اینجا شاید تو بتوانی مسئولیت نجات انسانی را بر عهده بگیری... یا شاید کشوری که سربلند تعدد اعدامها ست...

۱۳۸۸ فروردین ۲۷, پنجشنبه

دلآرا در اوج

چگونه می خوابیم، چگونه می نشینیم ساکت و صامت چونان دیوار...
وای از دیوار؛ کشیده ایم به دور خود خاردار، خاکستری، آهنین...
چه می کنیم؟؟ به خود آیا نگاهی یا نقدی نه!!! ما در پس دیواریم که نه شیشه ای که آهنین است.
دختری را به دوردستهای مرگ می رانیم و زندگی می کنیم در پس دیوارهای خاکستری
شهری از دیوار واره هایی چونان قلعه (قلعه حیوانات) و دختری را به سوی مرگ می رانیم...
نه دیگر در جوستجوی کهسار آبی رنگ نیستیم و نه به پرواز شاهین های تیز پر می نگریم... کلاغ ها هم ترکمان کرده اند.
آیا نظم اجتماعی مان که اینچنین پاسداری اش می کنیم در نقطه پایان اش به اوج رنگپریده ای در افق دودآلود می رسد؟؟؟
چه می کنیم چه می کنیم...
به کدام اوج می تازیم با این سرعتهای سرسام آور چه می خواهیم...
مادر آیا برمی گردد در نقطه پایان دلآرای قصه ما در رقص مرگش؟؟؟ یا شاید دست در دست مادر در گورستان شبانگاهان در میان زنگ ساعتی که دوازده بار می نوازد پرطنین چهار روز بعد خواهد رقصید فارغ از حرص و آز ما...
هفده ساله، کودکی را محو می کنیم و شادمانیم...
به من بگو به چه می خواهیم برسیم...

۱۳۸۸ فروردین ۱۹, چهارشنبه

سلام

سلام

این اولین پست من است... انگار نامه ای عاشقانه... چندبار نوشتم و پاره کردم.
انگشتان ناآزموده و کی بوردی که لیبل فارسی ندارد... می گردم و راه خود را
میان دکمه ها باز می کنم، انگار که زندگی...
نمی دانم بی حوصلگی بود یا تنبلی شاید هم کار زیاد، از وقتی آمدم این سوی آب
و به خیل غربت زدگان پیوستم تا حالا همه اش به خودم گفتم به زودی شروع
می کنم به نوشتن اما ضربه چنان سنگین است که تا مدتها گیجی... بعد هم در دنیایی
از اخبار ضد و نقیض قوطه می خوری تا بیایی با دنیای این سو آشنایی اص و قص داری
به هم بزنی می بینی روزها می گذرد و تو هم در دستان آب...
گاه با خودم در این روزها زمزمه می کردم
چه دانستم که این رویا مرا زین سان کند مجنون
و قص علی هذه...
شاید در آن دوردستها یک جوری خیالم آسوده شده که دوباره شیطانکی به جلدم
فرو رفته...
به هرحال هر چه هست
سلام
سال نو مبارک