۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

او آیینه ما است...

امروز به یاد فیلم مالنا شاهکار جوزپه تورناتوره افتادم. او می خواست ثابت کند که موسولینی در درون ایتالیایی ها بود از آنها بر می آمد ، در آنها رشد می کرد و از آنها زاده شد... فاشیسم بخشی از خشونت درونی مردم بود زاییده تفکرات بیمار گونه آنان...
به اعدام ها می اندیشم، به سنگسارها، در آوردن چشم ها، قطع انگشتان... به کشیدن دخترک های شوخ چشم مان روی آسفالت داغ و فکر می کنم احمدی نژاد هم روزی پسر بچه زشت و کثیفی بوده که با انگشتی در دماغ در کوچه های شهری در ایران بازی می کرده... او جزئی از ما است و تا او را در درونمان شکست ندهیم در بیرون هم نمی توانیم... به عاطفه فکر می کنم دخترک شیرین عقل حاضر جوابی که در چهارده سالگی اعدام شد... به دلارا که مرگش غم سنگینی بر دلم نشاند و هیچ گاه نتوانستم باور کنم کسی در سرزمین مادریم وجود دارد که بتواند طنابی به گردن نحیف او بیاندازد... دیگر مثل گذشته ها احساساتی نیستم انگار در این کوره انتخابات همه مان پخته تر شدیم او وادارمان کرده به درونمان نگاه کنیم... غیر از این است که تقلب بخشی از وجود ماست که خود را نشان داده است... غیر از این است که دروغ و تهدید و کلک بخشی از وجنات روزمره مان بوده است... ما هر روز دروغ می گوییم و به آن می بالیم... ما به زنان و دختران شهرمان چه احترامی می گذاریم که توقع داریم در زندان با آنها محترمانه رفتار شود...
فکر می کنم در این روزها شاید بد نباشد نیشتری به دمل های چرکی روحمان بزنیم تا زمانی که خشونت در درون ما مهار نشده است در بیرون هم نمی تواند شکست بخورد... ما به زرنگی هایمان می بالیم و به راحتی سر هم را کلاه می گذاریم ولی وقتی آیینه تمام نمایی چون او را در مقابلمان می بینیم وحشتزده می شویم و می گوییم نه این ما نیستیم... شاید ما از پریشانی کابوسی که به حقیقتی دردناک مبدل شده این گونه ازخواب پریده ایم... او دشنام می دهد، چند سال است که در ورزشگاه ها کوچه و خیابان ها رکیک ترین الفاظ را به همه حواله می دهیم؟ او دروغ می گوید چند صد سال است که ما ایرانیان به دروغ گویی شهره ایم؟ او تقلب می کند شما به من بگویید کدام یک از ما در طول سالهای تحصیلمان مدیون تقلب نیستیم...
او آیینه ما است... تا احمدی نژاد درون خودمان را نکشیم او در بیرون مقهور ما نمی شود...
سبز باشید

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

بیدادگاه ها

سعید حجاریان، بهزاد نبوی، ابطحی، عطریانفر، قوچانی، حمید رضا همه و همه آمدند و رفتند و من به روزهایی می اندیشم که پدربزرگ از غصه اعتراف پدر در تلویزیون جان داد...
سعید آن زمان وزارت اطلاعات را می ساخت و احمد در کنار پدر برای مردم دست تکان می داد...
جای ابولقاسم خالی است در این میان خدای را شکر که تشر آقا زمین گیرش کردهنگام افشای قتلهای زنجیره ای...
روزها چشم به در می ماندم در آرزوی پدر وقتی که آمد نشناختمش... حالا می دانم چه می کشید شما روزه...ا می خوانم با بغض، با کینه، با نفرت... پدر یازده ماه مهمان انفرادی بود وقتی آمد دست در گردنش انداختم که بابا چرا لبانت سیاه شده زندانبانها هم گریستند...
به روزهای سبز فکر می کنم به وسعت آسمان به زنجیره امیدواری نمی خواستم خانه ام سیاه باشد نمی خواستم جذامی باشم...
بارها نهیب می زنم به خود که بازی هنوز ادامه دارد این راه تمام نشده اما نمی دانم چرا اعتراف ها را که می بینم داغ دل بیست و چند ساله ام تازه می شود باز هم بابا با لبان سیاه شده اش از انفرادی یازده ماهه باز می گردد و من به حال آرزوهای تل انبار شده کودکی ام یواشکی اشک می ریزم... کاش آنروزها هم می شد صدایت را به گوش دنیا برسانی اما همه کر بودند انگار به دنبال فلوت زن شهر هاملین به راه افتاده بودند و هیچ نوای دیگری به گوششان سازگار نبود...
ارغوان این چه رازی است که هر سال بهار
با عزای دل ما می آید
بازی روزگار عجیب است حال چه روزی می رسد که زندبانان امروز زندانیان فردا باشند خدا می داند! کاش دیگر نیاید، دیگر هرگز نیاید ... دیگر هیچ بچه ای چشم به راه پدر نباشد و چشم هیچ کسی به راه عزیزی در بند...
دلم برای سعید می سوزد و به گاودانی قزل حصار می اندیشم و تابوتها و بی حرکتی زنان و مردان زندانی نه یک ماه نه یک هفته که ماه ها و روزها...
خوشحال نیستم اما حس می کنم عدالت در دنیا اجرا می شود و فکر می کنم چه به روز اینان که امروز جولان می دهند خواهد آمد... من به خود می لرزم وای بر آنان...
ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما
سعید نازنین که در هیچ ماجرایی دستی نداشت و این را با جرات می گویم به این روز نشست
وای بر آنان وای برآنان

۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

سوغات

آهای نگهبان بگو
چه تحفه می بری زشهر ما
برای خواهرت
بکارت شریف خواهرم؟
بگو زشهر من شهر آیینه ها
چه سوغات می بری
به شهرخود؟
برای مادرت، پدر
برادرت
تن لهیده برادرم؟
نگاه کن به من
چه می بری
جواب مشت گلوله بود پیشترها
نه این ...

جواب گل چه بود؟

ترانه در گلو چه شد که سوخت
ندای سبز ما
میان بهت چشمهایمان
سبز بود
و سرخ شد
آهای هو تفنگ بدست
کوله بار باز کن
ببینمش چیست می بری ز این دیار
به یادگار
...
دهان خرد محسن است این؟
یا که قلب خونچکان مادرش؟؟
وای مادرم وای مادرم
چه نعره ای کشید...
در میان قبرها
وای مادرم وای مادرم
بگو بگو چه می بری
بده به من ببینمش
چه است این

...

دستمال سبز، شال سبز؟؟؟
برای خواهرت؟
برادرت؟
سجاده ای به رنگ برگ برای مادرت؟
عکس؟ بیانیه؟
سرود؟
...

۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

بغضهای فرو خورده ما و شیخ

شیخ حسن جوری شهر به شهر رفت تا ظلم مغول را بر سر کوی و بازار فریاد کند... اینک قرن ها بعد شیخ اصلاحات است که از رنج غیر قابل وصفی که بر پسران و دختران ما در بیدادگاه های مغول نما ها می رود پرده بردارد... تنها فکرش مو بر اندام راست می کند و نفس را به شماره می اندازد وای بر ما وای بر ما روزهاست این بغض های پیاپی را فرو می خورم و شبها با کابوس های بیشمار دست به گریبان... دستهای بسته و پیکرهای سوخته... تجاوز اسم رمز کودتاچیان شد و ترانه و مهدی اسم رمز ما... خدا تقاص می خواهم از تو خدا جواب می خواهم از تو... خدایا این بار من سر پل صراط جلوی کروبیانت را می گیرم و تقاص دست های بسته و جان ها رنجور دختران و پسران سرزمینم را از تو طلب می کنم... وای بر ما این چه کثافتی است که در آن غرقه اید خدایتان نیامرزد... این چه آیینی است که به شما اجازه دست درازی به زندانیانی را می دهد که تنها رای شان را یم خواستند... ما در تفنگ های شما گل می گذاشتیم ما که تنها به خدا پناه می بردیم در دل تاریکی شبهای شهرمان... ما که بی خشونت بودیم ما که ... به دخترهایمان چه کار داشتید آخر حالا این درد را به کجا ببریم...
درد دل را الان مجال نیست اینک زمان شمردن رنجهای ما نیست دوشنبه شیخ حسن جوری اصلاحات متنظر ما است باید با قلبی بریان و رویی گریان به کمکش برویم تا شرف مان را در بازداشتگاه ها به تاراج نبرند بیش از این و فکر کنند که در خوابیم... سر در خاک باید کشید از این بی داد اما میر با سوز سینه چه باید کرد که خاک را هم خاکستر می کند...
مغولان به تاراج می آیند اگر در خانه بنشینیم اینان حرمت دست های بسته را هم ندارند چه رست به درهای بسته... ما سوگند خوردیم تیغ را با تیغ پاسخ نگوییم اما میدان را هم برای تخم و ترکه اشرف افغان نمی گشاییم... دوشنبه به دیدن شیخ می رویم تا دست مریزادش بگوییم و شجاعت بی مثالش و ایمان واقعیش را بستاییم...
من می روم تو هم بیا تا هزاران هزار شویم و فریاد بزنیم :
بترسید بترسید ما همه با هم هستیم
و فاتحه ای بخوانیم برای شرف و مردانگی
آدرس: میدان هفت تیر - ابتدای خیابان کریمخان زند - مقابل دفتر روزنامه اعتماد ملی
زمان ساعت چهار روز دوشنبه
سبز باشید