۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

بیدادگاه ها

سعید حجاریان، بهزاد نبوی، ابطحی، عطریانفر، قوچانی، حمید رضا همه و همه آمدند و رفتند و من به روزهایی می اندیشم که پدربزرگ از غصه اعتراف پدر در تلویزیون جان داد...
سعید آن زمان وزارت اطلاعات را می ساخت و احمد در کنار پدر برای مردم دست تکان می داد...
جای ابولقاسم خالی است در این میان خدای را شکر که تشر آقا زمین گیرش کردهنگام افشای قتلهای زنجیره ای...
روزها چشم به در می ماندم در آرزوی پدر وقتی که آمد نشناختمش... حالا می دانم چه می کشید شما روزه...ا می خوانم با بغض، با کینه، با نفرت... پدر یازده ماه مهمان انفرادی بود وقتی آمد دست در گردنش انداختم که بابا چرا لبانت سیاه شده زندانبانها هم گریستند...
به روزهای سبز فکر می کنم به وسعت آسمان به زنجیره امیدواری نمی خواستم خانه ام سیاه باشد نمی خواستم جذامی باشم...
بارها نهیب می زنم به خود که بازی هنوز ادامه دارد این راه تمام نشده اما نمی دانم چرا اعتراف ها را که می بینم داغ دل بیست و چند ساله ام تازه می شود باز هم بابا با لبان سیاه شده اش از انفرادی یازده ماهه باز می گردد و من به حال آرزوهای تل انبار شده کودکی ام یواشکی اشک می ریزم... کاش آنروزها هم می شد صدایت را به گوش دنیا برسانی اما همه کر بودند انگار به دنبال فلوت زن شهر هاملین به راه افتاده بودند و هیچ نوای دیگری به گوششان سازگار نبود...
ارغوان این چه رازی است که هر سال بهار
با عزای دل ما می آید
بازی روزگار عجیب است حال چه روزی می رسد که زندبانان امروز زندانیان فردا باشند خدا می داند! کاش دیگر نیاید، دیگر هرگز نیاید ... دیگر هیچ بچه ای چشم به راه پدر نباشد و چشم هیچ کسی به راه عزیزی در بند...
دلم برای سعید می سوزد و به گاودانی قزل حصار می اندیشم و تابوتها و بی حرکتی زنان و مردان زندانی نه یک ماه نه یک هفته که ماه ها و روزها...
خوشحال نیستم اما حس می کنم عدالت در دنیا اجرا می شود و فکر می کنم چه به روز اینان که امروز جولان می دهند خواهد آمد... من به خود می لرزم وای بر آنان...
ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما
سعید نازنین که در هیچ ماجرایی دستی نداشت و این را با جرات می گویم به این روز نشست
وای بر آنان وای برآنان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر