۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

فرزند اورامان به دامن کوه بازگشت

قهرمان خیزد از این خاک کهن
بنگاه مزدک ها و بابک ها
احسان مبارز کرد بیست و هشت ساله دیگر گزش سرمای برف خیز کردستان را روی گونه های سرخش احساس نخواهد کرد او دیگر دست نخواهد گرفت و با آوای موسیقی خلق کرد دستمال به دست قیه نخواهد کشید او رفت اما مردانه آنچنان که زیسته بود. کردها را بی نهایت دوست دارم رقص بی نظیرشان، آزادگی صوفی وارشان، افق بلند فکری شان، زیبایی دختران و پسرانشان و لباس های پرتلالو و شادشان... و بیشتر از همه مردانگی زنانشان. مردمی بی نهایت دوست داشتنی و غیرتمند که نبودند اگر وای بر حال ایران بود در تمام این جنگهای قرون متمادی... چند صد بار خوب است سینه سپر دشمن کرده باشند... چرا جدایی طلبند؟؟؟؟ چه سوال خنده داری شاید بهتر است بپرسیم چه کرده ایم با آنها که جدایی طلب شده اند.... ظلم و بی اعتنایی به فرزندان کرد ایران زمین از شمار بیرون است و اینجا مجال آن نیست و کسانی بسیار بهتر از من می توانند آنرا ریشه یابی کنند. خلق کرد شاید یکی از بهترین قوم های ایرانی است که خدا می داند ما فارس ها چه بلایی سرشان آورده ایم. احسان فتاحیان حتی اگر جدایی طلب هم بود سزاوار زندان و یا اعدام نبود. آیا در کبک هم دولت کانادا جدایی طلبان را اعدام میکند؟ در حالی که حتی استادان فرانسه زبان به راحتی سر کلاس از جدا شدن کبک حمایت می کنند... دولت کانادا بیش از همه جا به کبک کمک مالی می کند و اداهای این فرانسوی هایی که حتی در فرانسه هم آدم حسابشان نمی کنند را تحمل می کند و گنده دماغی هایشان را زیر سیبیلی در می کند.... این چه توجیه احمقانه ای است که آنچه در جای دیگری عمل شده در ایران کارایی ندارد؟؟؟ مگر ما بربر هستیم مگر خلق کرد نادان تر از مشتی نیمچه فرانسوی احمقند؟؟؟ آنها می خواهند به زبان خودشان درس بخوانند و صحبت کنند آنها می خواهند محترم باشند و یا حتی چرا نه قوانین ایالتی خود را داشته باشند... واقعا چرا نه؟؟؟ چه کردها چه ترکها و چه بلوچ ها و عربها و لرها این حق را دارند که قوانین ایالتی خود را تصویب کنند ایران کشوری با ملیت های گوناگون است چرا نباید همه به اندازه فارس ها حرفشان را بزنند؟ چون کم تعداد ترند یا چون قدرت در دست ماست؟ احسان مبارزی شریف بود برای آزادی می جنگید و آزادی یعنی حق تعیین سرنوشت... اگر تفنگ در دست داشت به خاطر ظلمی بود که این حکومت دیکتاتور خشک مغز به او دیگر فرزندان کرد ایران زمین روا داشته است... من از خشونت دفاع نمی کنم اما خشونت زاییده خشونت است. چرا کردهای عراق این چنین در رفاه و احترامند و با کردهای ایران چنین رفتاری می شود؟ آنا حق دارند از خود دفاع کنند...
احسان فرزند ایران را کشتند عقیده اش مهم نیست این نفس عمل است که وحشتناک است خلق کرد را در مبارزه شان تنها نگذاریم...
زنده باد ایران زنده باد کردها پاینده باد اورامان
سبز باشید

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

گلایه از وبلاگستان

سیزده آبان را سبز کردیم ... دختران سبز پوشمان را تقدیم اژدهای آدمخوار کردیم به جایش... سبوعیت سگان را حد و مرزی نبود... فیلم ها را نگاه می کردم و چاره ای جز اشک نداشتم... یارانه ها قطع شد تا سگها در پول خون کارگران غلت بزنند... دختران نازنینمان رفتند و کودتاگران پای بر شاهرگ قشری گذاشتند که نان شب اگر داشتند به مدد این چند کوپن بود و بس... شمیر از همه سو می زند این دیو آدمخوار... دست و پای گرسنگان را حال می طلبد تا این سیل خروشان را مهار کند که اگر گناه می کند از سر ناچاری است.... جز اتصال این حلقه ها راهی نداریم باید دو سر سیم را به هم وصل کنیم و بس... خواسته های ما یکی است دیگر این ها دستان را می بندند تا سگها بگشایند... دیگر به جز اعتصاب سراسری چه راه می ماند پیش رویمان... خشونت که در قاموسمان نیست فحش که نمی دهیم پس تا کی دوشیزگان مان را پیشکش کنیم که بساط عیش و طرب آقایان را بهانه ای باشد... نمی دانم از همه اهالی وبلاگستان گله دارم... این عضو کوچک نوپا را ببخشید که از سر ناچاری به بزرگان می تازد اما به نظرم چاره ای نمانده و وقت تنگ است... تا کی به لقمه نانی که به منت جلویمان می اندازند قانع باشیم تا کی کتک خوردن زنان و دخترانمان را ببینیم و باز هم تشویقشان کنیم که فردا باز هم بیایند... شانزده آذر چه اتفاق جدیدی می افتد که تا به حال نیافتاده؟ دوباره چند نفر سیاه پوش چند زخمی چند اسیر... یا به خیابان بیاییم و از خیابان به در نرویم یا اعتصاب کنیم و در خانه بمانیم... اهالی وبلاگستان قدری بیاندیشید در این باره و نظراتتان را بیان کنید... این چند روز هر چند که موضوع در بالاترین مطرح شد اما در هیاهوی اخبار باز گم شد و از یادها رفت... این سگها را ما پروار می کنیم به یاری کارگران برویم و نگذاریم تنها بمانند تا آنها هم تنهایمان نگذارند...

موج حمایت از موسوی در وبلاگستان

سالها بود می خواستیم نقش دل خود را بر پرده خاکستری رنگ شهرهای زندان وارمان بزنیم. مردی آمد نه آنچنان بزرگ که در قاب در جا نشود نه آنچنان توانمند که به جای ما قلم مو به دست بگیرد و نه آنقدر شجاع که زندان را بهشت برینمان کند. مردی که آمد اما صادق بود و دوستمان داشت آنقدر که آرامش شبهای هفتاد سالگیش را تقدیممان کرد. او آمد و قلم مو را به دست ما داد و جرات را به دستهای نوآموزمان که نقش دلخواهمان را بر بوم خاکستریمان بکشیم. ما به او گفتیم سبز باشیم و او سبز شد به او گفتیم با ما باش و از آرامش صوفی وار خود دل برکن و او با ماشد. نمی خواهم تا به عرش ببرمش که هر عرشی را فرشی در پی است. نمی خواهم عکسش را در ماه و ستاره ببینم می خواهم او را همان طور که هست دوست داشته باشم. نه بیش و نه کم. او را همین بس که در کنار ما بود و اگر گاه از سر نوآموزی از خط بیرون می زدیم پندمان می داد. او استاد ماست اما شانه به شانه راه می آید. او هرگز در طول این مدت اسیر ذوق و شوق های کودکانه مان نشد او نگذاشت که بیجهت بادش کنیم تا به ما حکمفرمایی کند. او همانطور که گفت فقط خواست به ما یاد بدهد نقاش شویم...
برای ابد هر لحظه هر اتفاقی بیافتد سپاسگذارم مرد نقاش

۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

بازی وبلاگی: خطاب به آقای دکتر خزعلی

آقای دکتر راستش وقت ندارم مفصل بنویسم الان به شدت درگیر درس و امتحانم... پس خلاصه اش می کنم. آقا جان با این اسلام چه گلی به سر ما زدید که هی می خواهین زور چپونش بکنین؟ اولا میر حسین با این حرف موافق نیست همیشه هم گفته این شعار از دل مردم در می آد... شما با این جمهوری اسلامیتون هم قید اسلام و زدید هم قید ایران و هم مردمو ... مردم هم نمی گن اسلام نباشه می گن تو حکومت نباشه ما نمی خواهیم قوانین جزامون، قوانین مالکیتمون، قوانین سیاسی مون براساس اسلام باشه ما می خواهیم دین در سر جای خودش محترم بمونه و نظر مشاوره ای و گاه نظارتی داشته باشه اما قوانین جاری بر اساس رای مردم باشه... بابا این شتر گاو پلنگ دیگه ادامه دادنی نیست به خدا داره ریشه همه چیز رو می خشکونه والله بالله امام هم روزی که اومد همینو به مردم وعده داد... آخه ما با این شعار انقلاب کردیم به خدا حالا یه عده اومدن رو موج سوار شدن و با آلاف و الوف رسیدن و بعد نسخه همه مبازرها رو پیچیدن بحث امروز ما نیست... شما هم تکلیفتو روشن کن زودتر میرحسین هم تکلیفشو همیشه روشن کرده ما هم کردیم بلاخره چه بخوای چه نخوای این دیالکیتیک جامعه است و ناخودآگاه به همین جایی می رسه که ما می گیم حالا یه کم زودتر یه کم دیرتر...
سبز باشی باباجان
سیزده آبان هم با پتو بیا می خواهیم بمونیم سیزده به در مموتی رو جشن بگیریم
سلامت باشین

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

بهنود اعدام شد.

بهنود اعدام شد.
نقطه سر خط. تمام شد. او دیگر نفس نمی کشد... چهار پایه زده شد... چه مان می شود؟ دیگر به هیچ چیز امیدی نیست تمام شد. روزی که دلارا رفت هم همین را گفتم اعدامش کردند تا به ما یادآوری کنند که کاری از دستمان بر نمی آید تا روزی که اسم جمهوری اسلامی را یدک می کشیم همین است... اسلام می گوید چشم در برابر چشم دندان در برابر دندان... دیگر مهم نیست چه می شود... این یک پیام است پیامی برای همه ما که به تغییر چشم دوخته ایم به اصلاح به خزعبلات... کدام اصلاح؟؟ از شما می پرسم کدام اصلاح... کودکی با کودکی دعوا می کند یکی از یکی نادان تر سبب ساز مرگ دیگری می گردد اما این دو هر دو کودکند جزایش در هیچ قاموسی مرگ نیست... برایم قصه نباف در هیچ نقطه ای از دنیا کودک را به دار نمی آویزند آنهم چهار بار... نه دیگر تمام شد موسوی، کروبی، خاتمی همه عزیزند اما آنچه بنیادش بر خون است با خون پاک می شود آنکه با شمشیر به دنیا به دنیا می آید با شمشیر از دنیا می رود... سپاه دارد همه چیز را به یغما می برد... پروار می شود و به جان کودکان می افتد... دیری نیست که ندا و سهراب و محسن از جمع ما رفته اند بهنود و دلارا هم به این رقص مرگ قدم گذارده اند و ما تنها تماشا می کنیم و دل خوش داریم به سکوتمان به صلح جویمان. دارند خانه مان را به یغما می برند و ما نشسته ایم و از صلح دم می زنیم از اصلاح از تغییر... از تو می پرسم آیا ماهیت دیو را می توان تغییر داد؟ به خیابان بیاییم از خیابان بیرون نرویم تا یا بمیریم یا حقمان را باز پس بگیریم... هنوز دیوارها زندان رشت پر از رنگ نقاشی های دلارا است هنوز خیابان امیر آباد بوی خون ندا را می دهد هنوز خاک مراز سهراب آن دو دست سبز جوان تازه است... و کفتارها بالای گور آنها می رقصند و شراب پیروزی می نوشند... غنیمت تقسیم می کنند مخابرات و سایپا و میادین گازی را به یغما می برند... سبز هستیم سبز می مانیم اما نه اینطور دیگر نه اینطور... هر چیزی نقطه پایانی دارد صبر و نجابت هم اندازه دارد... خانه مان را جوانان مان را سرزمینمان را به یغما می برند و ما صبر می کنیم... من دیگر فریاد می زنم من جمهوری ایرانی می خواهم من دیگر نمی خواهم کسی در سرزمین من اعدام شود من دیگر نمی خواهم خونی ریخته شود من می خواهم سرزمینم سبز باشد به هر قیمتی به هر قیمتی... کارگران دیگر تکه نانی ندارند که وصله شکم کنند... برنامه هسته ای را هم که دو دستی تقدیم کشور دوست و همسایه کرده ایم پس دیگر تو به من بگو تو که ساکتی تو که در خانه نشسته ای دیگر به چه امید داری به کدام صلح به کدام اصلاح... اسیر می گیرند و به اسیر تجاوز می کنند شکنجه می کنند زیر شکنجه می شکند به کرد و ترک و فارس رحم نمی کنند...
از جا خیز از پا کن بنای کاخ دشمن
نامش را گذاشته اند دولت امام زمان... خدای من با امید چه می کنند... دیگر رحم جایز نیست دیگر خشونت این دژخیمان از حد برون رفته...
به خدا اشک راه نفسم را می بندد دیگر امیدی به هیچ اصلاحی ندارم من فریاد می زنم
اسقلال آزادی جمهوری ایرانی

سینه ها بریان و چشم ها گریان

اسحاق جهانگیری از فاجعه دروغ و فاجعه تخریب دولت کودتا می نالد... مخابرات، سایپا، تراکتور سازی، میدان گازی عسلویه و خدا می داند چه چیزهایی به تملک سپاه در آمده است... واگن پارس، نیشکر هفت تپه ماشین سازی اراک ذوب آهن اصفهان همه و همه زیر چرخ دنده های دروغ جان می کنند... از همه مضحک تر سوزنی بود که اجلاس 5+1 به توپ پر باد هسته ای زد تا صدای فیسش گوش همه را کر کند... از دانشجو و دانشگاه که سخنی به میان نیاید سنگین تریم... رگ های گردن بیرون آمده، خشم و نارضایتی، عرق شرم با هر که حرف می زنم می نالد و می گوید کمکم کن از این جهنم خلاص شوم... آنچه دارد پیش می آید ویرانی است باور کنید در انتهای این دولت از هیچ صنعتی هیچ ویرانه ای هم به جای نخواهد ماند که بر سر آن اشک بریزیم... کودتاگر بهشت تحویل نگرفته بود اما هر چه بود چرخی بود که می چرخید و عده ای نان می خوردند... چه خواهد شد؟ کسی می تواند به من پاسخ دهد که آخر کار چه می شود؟ این توپ توخالی کی خواهد ترکید؟ نمی دانم مدتهاست دلم هی می گیرد و چشمانم به اشک می نشیند... چه کرده ایم با تو ای خداوند عالمیان؟
شاید آنچه درو می کنیم حاصل سالها بلکه قرنها خواب خرگوشیمان باشد... اول تکه نانی دزدیدند هیچ نگفتیم بعد هی بیشتر و بیشتر تا به اینجا رسید که شتر را با بار به یغما بردند و حال فریاد وا اسفا سر می دهیم... کهریزک را که می ساختند فکر نکردیم که روزی برادران و خواهرانمان را به آنجا خواهند برد... وقتی در انتخابات مجلس هفتم آن گونه کردند فکر نکردیم باید چیزی بگوییم ما همیشه خواب بودیم... وقتی اسانلو را بردند فکر نکردیم بعدی شاید پدر ما باشد... وقتی معلم ها به خیابان ریختند سکوت کردیم وقتی کمپین یک میلیون امضا جز می زد برای حقوق زنان فکر نکردیم شاید روزی به خواهرانمان در زندان ها تجاوز کنند پس باز هم سکوت کردیم و چشمانمان را به هم فشردیم که خوابیم و نمی بینیم... وقتی که این ملت چرتی به قول علی حاتمی هیچ نمی بیند امر مشتبه می شود که پس بیا شتر را با بار ببریم و عمری به خوشی بگذرانیم... به خدا می ترسم روزی برسد که دیگر ایرانی هم نماند و خلاص بشویم در به در و آواره دنیا که شدیم اما به هر حال دلمان به آن یک وجب همیشه خوش بوده... از هیچ چیزش که راضی نبودیم بلاخره تاریخی داشتیم که بادی به گلو بیاندازیم و پزش را بدهیم...
می ترسم دیگر چیزی باقی نماند... نمی دانم چرا همه اش باید به دنبال مناسبت های تقویم بگردیم حالا که کارگران دست تنها شده اند و دانشجویان بیدار چرا به این فکر نکنیم که می توان تلاش ها را یک کاسه کرد؟ همه مناسبتها خوبند اما وقتی منطق این است که اینقدر قطعنامه بدهید که قطعنامه دان شما پاره شود چرا مشی مان را تغییر ندهیم... این یک پیشنهاد است روی آن فکر کنید...
سبز باشید

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

دلم گرفته

دلم گرفته اندازه تمام خیابونهای این شهر دلم گرفته آژانس رو برای هزارمین بار می بینم و به تو فکر می کنم که یه جایی توی شهر من نشستی تو هم مثل من غمگینی گیرم نوعش فرق می کنه... تو رو غارت کردن من رو هم... دلم برای دستهای بریده ات، پاهای قطع شده ات، ترکشهایی که تو بدنت جا مونده، برای حسرت یه نفس درست و درمون دلم برای حسرت دیدن پسرت خونه... دل تو هم خونه... این روزها همه هی چشماشون پر اشک می شه این روزا همه دلتنگند... با تو ام با تو که راضی نشدی بری تو تقسیم غنائم خودتو قاطی کنی با تو که یا کارمندی یا مسافر کشی یا هر دو اما ته دلت عاشقی با تو هم هستم که گاهی اون روت بالا می اومد و تو دانشکده به ما ها می توپیدی که اون ضد زنگو از رو لبت پاک کن اما وقتی بات دوست می شدیم و بهت احترام می ذاشتیم می شدیم خودی و تو کلی برامون درد دل می کردی یادته از روی تخت بیمارستان بهمون زنگ زدی که دارم ترکشم رو در می آرن عیادتی ندارم بیاین پیشم... ما با ترس و لرز با یه جعبه شیرینی دانمارکی اومدیم اونجا چه عطری داشت لامصب... همیشه بهتون احترام گذاشتم حتی وقتی حق باهاتون نبود... همیشه برام عزیز بودین مثل یه چیز با ارزش ناشناخته... اگر سرمون داد می زدی به احترام شجاعتت هیچی نمی گفتیم این به خاطر این نبود که تو زور داشتی به خاطر این بود که ته دلمون برات احترام قائل بودیم اما ازمون توقع نداشته باش برای او بچه پونزده ساله که بهش باتوم دادن زورشو سر ما امتحان کنه هم به اندازه تو احترام قائل باشیم نه اون وقتی حرف می زنه فحشش می دیم توی چشمش... اون حسابش با تو فرق می کنه اون هیچ حقی نداره اون داره زور می گه... تو از اونا نبودی که سو استفاده کنی می دونم تو با خدا معامله کرده بودی سهمی نمی خواستی می دونم دانشگاه هم زور زدی و خودت قبول شدی... نه تو حسابت با بقیه فرق می کنه با اونی که تیر می زد شب عملیات به پاش که بره بیمارستان با اونی که می اومد که دم مسجد محله رو ببینه نه تو از اونا نیستی آخه اونا رفتن غنائم تقسیم کنند اما تو نرفتی نه تو از اوناش نیستی... هنوزم خونه ات یافت آباده خودم برات پیک موتوری گرفتم می دونم حتی اگرم می گرفتی حقت بود اما اونا اون عوضیا رو می گم که خاطرات تو رو غرغره می کنن اونا که یه بت ساختن اما چون شبیه شما نیست سعی می کنن قایمتون کنن اونا که پشت اون بته قایم شدن و به بهانه اون دارن مردمو می چاپن اونا رو می گم اونا که چماق می کشن رو آدما رو هموطنات تو می بینی و خون می خوری تو بیشتر از من می سوزی نمی دونم شاید هم به اندازه من... دلم گرفته برادر دلم خیلی گرفته دلم برای تو بیشتر از خودم می سوزه... وقتی شنیدی به ترانه تجاوز کردن چه حالی شدی می دونم یادمه بهم گفتی چهارده ساله بودی که شنیدی به یه عروس تو سوسنگرد تجاوز کردن گفتی حال خودمو نفهمیدم تا رسیدم لب خط هنوزم حسرت یه قدم زدن از اون موقع تو دلت مونده... تو چی کار کردی وقتی خبر شدی به دخترا و پسرای سبز پوش تو زندان ها تجاوز کردن... باهام حرف بزن... هر روز منتظرم صدای اعتراض تو هم دربیاد... گاهی به خودم می گم نکنه افسانه هایی که تو تلویزیون می گن رو باور کرده باشی... اما نه می دونم که نکردی هر چی نباشه تو اون دزده رو بیشتر از من می شناسی می دونی چه روباهیه... تو رو خدا یه چیزی بگو دارم می ترکم باور نمی کنم بتونی ساکت بشینی... تو رو خدا با مغز خودت فکر کن نذار برات فکر کنن تسلیم نشو فقط توئی که می تونی این غائله رو ختم کنی آخه اینا به اسن تو دارن این کارا رو می کنن بیا بیرون بگو که اینا رو نمی خوای بگو تو از همه بیشتر زخم خوردی چون هردو طرف هر وقت کم آوردن سر تو خالی کردن تو رو خدا حرف بزن بگو از او معامله میلیاردی تو و حاج کاظم غیر از فحش مردم هیچی نصیب نبردین بگو الان بازم توئی که باید افشا کنی باید بگی این سری اگر عباسو بخواین ببرین لندن سر از هواپیما که نه سر از یه بازداشگاه غیر علنی در می آرین که یه بچه بیست ساله بهتون تجاوز می کنه...
دلم خیلی گرفته هم برای تو هم برای خودم هم برای سهراب و ندا و ترانه و خیلی های دیگه...

۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

آقای رئیس جمهور چند سانویچ میل کنید...

بیچاره لری امشب خواب نخواهد داشت من که از دیدن مصاحبه نفس گیرش و تلاش برای ساکت کردن و گاه به حرف آوردن این دیکتاتور کوتوله دلم برایش سوخت... مردی که ازتمام عقده های حقارت به شدت رنج می برد و مشخص است که اتفاقات ماه های اخیر به شدت او را تحلیل برده از دادن جواب بله یا خیر عاجز است... او در عین حال توان بینظیری در خرد کردن اعصاب طرف مقابلش دارد... مصاحبه های اخیر او را ببینید آن گاه که در مصاحبه با ان بی سی نیوز خانم خبرنگار که با جسارت و شجاعت از او سوال می کند که آیا شما رای ها را دزدیده اید در جایی دیگر می گوید بسیار خوب آقای رئیس جمهور بگذارید از این مساله بگذریم انگار نه منطق که لجاج ابلهانه بیماری که با بی عقلی سعی در اثبات چیزی که با مغز علیل خود به آن دست یافته و سعی در اقناع تو دارد راهی جز توهین برایت باقی نمی گذارد و چون تو نمی توانی و نباید در سطح او قرار بگیری تنها از او می خواهی ساکت شود... نمونه دیگر هنگامی که او عکس مروه را در مقابل عکس ندا به خبرنگار دیگری در آمریکا نشان می دهد و خبرنگار تنها چند بار به شدت پلک می زند ناباور از اینکه این مجسمه حماقت نمی داند که مسئول مردم کشور خودش است نه مروه مصری تبار ساکن آلمان و می داند که مطابق قوانین بین المللی نمی تواند از جا بلند شود و سیلی محکمی به گوش این بیمار روانی بزند پس تنها چند بار پلک چشمانش را به هم فشار می دهد...
اما این بار لری از پسش خوب برآمد سالها مصاحبه با شخصیتهایی که همه هم قاعدتاً نباید آدم های شریف و سالمی باشند به او آموخته که چگونه مزخرفات طرف مقابل را قطع کند به خصوص در این میان به او پیشنهاد می کند آقای رییس جمهور بگذارید چند لحظه صحبت را قطع کنیم و شما ساندویچی میل کنید... این عالی بود بی نظیر بود... این بار اگر درمقابل این دیوانه خطرناک نشستید یادتان باشد چیزی با خود ببرید تا در دهانش که قطعا بوی گند می دهد فرو کنید غذا متمدنانه ترین چیز است من قاب دستمال را پیشنهاد می کنم... کاغذ توالت به مقدار زیاد هم خوب است...
میر حسین انسان فرهیخته و نجیبی است یادتان می آید در نشست آن روز چه قدر عصبی شده بود و رشته کلام از دستش خارج می شد... خدای من یادآوری آن روزها چه شیرین و چه دردناک است... شکسپیر در قسمتی از نمایشنامه هملت چنین مکالمه ای دارد... جایی هملت از افلیا می پرسد پدرت کجاست و اوفلیا جواب می دهد در خانه است خداوندگار من و هملت می گوید درهای خانه بر او بسته باد تا بیش از این حماقتش را در کوچه و بازار عیان نکند...
کاش می شد درهای خانه را ببندیم...

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

مروه شربینی در مقابل ندا آقا سلطان

مروه شربینی زنی محجبه و مسلمان در آلمان مورد حمله دیوانه ای چاقو بدست قرار می گیرد و شوهرش در اثر اشتباه مورد هدف پلیس. پدر مروه که طبق قوانین اسلامی درست یا غلط پس از شوهر مالک جان و مال و ناموس و بدن و هر چه شما نام می برید بوده می گوید نمی خواهم مروه مورد سو استفاده گروه های اسلامی قرار گیرد. در ایران برای او تابوت نمادین می سازند و صدها بسیجی برایش مراسم ختم می گیرند.
ندا آقا سلطان شهروندی ایرانی است در ایران متولد شده و در خیابان های تهران به قتل رسیده به دست یک بسیجی... از کودتاگر دروغگو می پرسند شاهدت کو می گوید دمم... به او می گویند چرا ندا کشته شده او می گوید چرا مروه کشته شده!!!! این آقا شرح شغل خودش را هم نخوانده اگر بر فرض محال تو رئیس جمهور ما باشی باید در اولویت اول پاسخگوی جان و مال و ناموس مردم خودت باشی... بعد اگر اینقدر خوب کار کردی که مملکتت گل وبلبل شد می توانی برای مروه هم پستان به تنور بچسبانی... خدایا از این همه وقاحت و دروغ به تو پناه می برم... پدر این خانم اجازه استفاده ابزاری از دخترش را به کسی نداده پس تو با نشان دادن عکس مروه مرتکب گناه شده ای... البته تو اینقدر گناه کاری که سگ شیطان به روسیاهی تو نیست...
ندا دختری متفکر و هنرمند بود متولد این خاک بود تو او را نتوانستی مراقبت کنی... با استدلال خودت با تو حرف می زنم اگر تو دزدی کنی و در دادگاه به تو بگویند تو دزدی کرده ای و باید به زندان بروی و تو بگویی حسین هم دزدی کرده اما به زندان نرفته گناه تو بخشوده می شود؟؟؟ مروه زنی مصری بود تو به زور و دروغ در مسند ریاست جمهوری ایران نشسته ای هر روز در زندان های تو دارند مردم را می کشند، شکنجه می کنند و به ناموس آنها تجاوز می کنند و تو می گویی مروه؟؟؟ خدایا این جرثومه رذالت را شاید فرشتگان تو می شناختند که با آفریدن انسان مخالف بودند باید بگویم من هم با آنها هم عقیده ام... اگر میلیونها سال تلاش انسان بر زمین حاصلش این بوزینه است پس وای بر ما وای بر ما وای بر ما...
ندا دختر جوانی بود که دلش می خواست باد لای موهایش بوزد تو مسئول جان او بودی نه مروه تو رییس جمهور آلمان یا مصر یا پدر مروه نیستی تو به زور دگنک و با دروغ رییس جمهور ایرانی پس به خاطر خدا و برای عزت و شرافت انسان بر روی کره زمین خفه شو و بمیر.

۱۳۸۸ شهریور ۲۷, جمعه

فراخوان : بعدش چی کار می کنیم؟

در این روزها ما اولین های زیادی را رقم زدیم:
اولین تظاهرات میلیونی بعد از انقلاب
اولین به چالش کشیدن انتخابات به شکلی چنین گسترده بعد از انقلاب
اولین توقف در مراسم مذهبی که قدمتی سی ساله داشتند
اولین بیانیه رسمی وجود تجاوز در زندان ها بعد از انقلاب از سوی کروبی بزرگ
اولین سانسور مراسم قدس و استفاده از آرشیو سالهای قبل
اولین ترکیدن دیگی که سالهاست در فشار می جوشد و می جوشد و می جوشد...
روز قدس بی نظیر بود یک افسانه بود یک پیروزی بی بدیل در تاریخ ایران... اما چه خواهیم کرد فردا و فرداهای بعد از آن؟
در ضمن احساس شخصی من از اینکه کودتاگران با آزاد گذاشتن خبرگزاری های خارجی و دادن آزادی نسبی به معترضان در روز قدس به دنبال کسب مشروعیت در نیویورک و کم کردن بار اعتراضات در خارج از ایرانند... آنها می خواهند اعلام کنند که معترضین در ایران آزادند و می توانند اعتراضات خود را مطرح کنند... پیش بینی من این است که در نیویورک دروغگوی بزرگ از این حرکت سو استفاده خواهد کرد و در سخنرانی خود در اجلاس سران مطرح از آن بهره برداری خواهد نمود...
در عین حال اخبار حاکی از تحرکات زیادی در دو طرف است:
دیدارهای مراجع با هم با موسوی و با لاریجانی... خبرهایی که از سپاه می رسد حاکی از دستگیری کروبی و موسوی، قطع همه وسایل ارتباط جمعی در ایران
مار زخمی را به خود رها کردن سرنوشتی جز گزیده شدن برای ما رقم نخواهد زد...
تنها منتظر مناسبت های تقویم نمی توان نشست... همه خسته ایم می دانم اما یک مبارز باید همیشه آماده باشد و سناریوهای استراتژیک زیادی را طراحی کند که اگر هر حالتی پیش آمد به ورطه گیجی و خاموشی و شکست سقوط نکند... این روزها فهمیدیم که دست طلب به سوی کسی نمی توان دراز کرد که نه مجلس به دادمان می رسد و نه دولت کودتا گامی پس خواهد کشید... در اینجا از همه دوستان درخواست می کنم پس از مزه مزه کردن پیروزی بدست آمده فکری برای فرداهای جنبش بکنند... من پیشنهاد اعتصاب را از آغاز مطرح کرده ام اگر کسی موافق است به دنبال راه هایی برای عملیاتی کردن آن باشیم و اگر پیشنهاد بهتری دارید بیایید با هم همفکری کنیم...
کودتاگران می ترسند اما عقب نشستن آنها نیازمند اقدامات سهمگین تری است که من باور دارم باید بیشتر اقتصادی باشد... گو اینکه این مطلب از ارزش حماسه های میلیونی ما نمی کاهد اما باید هوشیار باشیم.
سناریو های زیادی در راه است:
دستگیری کروبی، خاتمی و موسوی
دستگیری های گسترده تر در میان فعالان سیاسی
برکناری خامنه ای با وجود مشاهده تحرکاتی در میان مراجع یا حداقل محدود کردن او در پشت پرده
برکناری احمدی نژاد توسط مجلس به گونه ای که به شالوده قدرتمداران ضربه ای وارد نشود
حفظ شرایط به شکل موجود به گونه ای که خفقان سبب ترس و فراموشی و دلسردی گردد که این گزینه محتمل تر می نماید
حضور مردم در خیابان ها به هر بهانه ای تا به مرور همه چیز فلج شود
جنگ با دولت اسرائیل یا آمریکا یا هر دو
و خیلی سناریو های محتمل دیگر که به ذهن من نمی رسد
فکر می کنم بهتر است به فکر فردا ها هم باشیم
بنابراین سوال من اینجا از همه دوستان این است:
بعدش چی کار می خواهیم بکنیم؟ برای فردا ها چه برنامه ای داریم؟

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

تو هم بیا...

با تو حرف می زنم با تو که داری دشنه ات را تیز می کنی تا به قلب من فرو کنی به تو که تفنگت را روغن می زنی که به سینه من نشانه بگیری به تو که صبح روز جمعه می آیی نه برای اینکه در کنار هموطنانت قرار بگیری می آیی که مادران و پدرانمان را داغدار کنی می آیی که به زندان بیاندازیم شکنجه ام کنی و روحم را پاره پاره کنی... با توام با تو حرف می زنم... بیا جمعه در انتظار توام می آیم تا تو با غداره ات با تفنگت با چماقت با مشت و لگدت با هر چه می خواهی به سراغم بیایی می آیم ... این را بدان که من می آیم تو هم بیا با هر چه در چنته داری بیا با تمام قدرتت بیا اما بدان من هم می آیم اما این بار من نیستم این بار سیلی از من هاست که در انتظار تو اند و می دانند که می آیی اما آنها هم می آیند و لحظه ای درنگ نخواهند کرد...
تو می روی که شاید خانه ای در این دنیا یا آن دنیا به نامت شود من می آیم که خانه ای در دل مردم برایم بسازند من می آیم و می دانم که تو در کیمنم نشسته ای و می آیم که بدانی من با عشق می آیم... تو می آیی به شهر من و می آیم که شهرم را از تو پس بگیرم شهری که نامش ام القرای تو نیست شهر من است... تو می آیی که دروغ در آسمان وزیدن بگیرد من می آیم تا نسیم صداقت موهایم را نوازش کند... تو می آیی تا از اربابت مشتلق بگیری من می آیم که با خدا معامله کرده ام...
تو بیا اما من هم می آیم و خواهی دید که زانوانم نمی لرزند و رنگم از دیدنت نمی پرد و از تو فرارنخواهم کرد این تویی که باید بترسی این بار، چون ما همه با همیم دست در دست، شانه در شانه به سویت خواهیم آمد، سبز سبز چون بهار و تو با دم سردت و با تبرت نمی توانی جلوی رویش جوانه ها را بگیری...من می آیم تو هم بیا تاریخ بر حقانیت ما قضاوت خواهد کرد...

نامه ای به استاد

استاد گفتی که دلتنگی گفتی همه دلتنگند، بغض گلویت را فشرد و چشمان تیزبین هنرمندت لبالب از اشک شد...
آری استاد همه روزهاست که دلتنگیم فرق نمی کند کجای جهان باشیم روزهاست که با چشمان خیره صفحات این دینای مجازی را می گردیم و هر روز شاهد فروریختن باورها، ارزشها و رویاهایمان هستیم... دلتنگیم استاد و هر روز چشمان مان که به تیزبینی و هنرمندی تو نیست مانند تو پر از اشک می شود... دست هایمان که فکر می کردیم پر از بهار می شود، سبز می شود، به خون عزیزنمان آغشته به رنگ سرخ شد و روزهاست از قلبمان خون می چکد... استاد راست گفتی اما به که شکایت بردی؟ بغض گلویت را در آغوش که خالی کردی؟ گفتی برای تبرک آمدی! به آستان که رفتی؟ کاش نزد مادر ندا رفته بودی کاش به ترتبت شهیدمان دست می زدی تا تبرک شوی... کاش عقده دل رنجورت را با مادر سهراب قسمت کرده بودی... کاش در خلوت خانه او بغض دل خالی می کردی... کاش هق هق مردانه ات را در آغوش پدر امیر کرده بودی... به که شکایت بردی نزد آنکه خود مسئول رنجهای ما است؟ پیش اوکه امیدمان را بر باد داد و حال اشک تمساح در مقابلمان می ریزد؟ کاش نمی رفتی استاد... مرهمت ما بودیم نه آنکه در چشمانت نگاه کرد و نازک دلی هنرمندانه ات را تمسخر کرد! او با ما نیست او رنگ خون است او بوی زمستان می دهد... ما بهار می خواستیم، او می داند که جوانان دربندمان، خواهران و برادران مان شکنجه که نه هتک حرمت که نه، پاره پاره شده اند... کاش بر سر قبر محسن می رفتی و از او می خواستی با چشمان خنده ناکش اشک هایت را پاک کند... پیش کیکاووس رفتی تا نوش دارو بگیری؟ کاش شکایت به او می بردی که ارحم الراحمین است کاش بر سر بام بانگ برمی داشتی که ای بزرگترین چاره دردم را تو می دانی نزد تو آمده ام تو دوای من باش... روزهاست یاد گرفته ایم بغضمان رو فرو دهیم و خم به ابرو نیاوریم تا دشمن نداند که چه رنجی در خلوت خانه یمان می بریم... اگر خواستی، برو اما این بار گردن فراز... با که رنجت را تقسیم نمودی؟ او که خود فرمان قتلمان را به سگ هایش داد؟ حال از علی این آخرین تکیه کاه عدل می گوید تا ذره ذره باورهایمان را به نیش طعنه و فریاد هل من مبارزش به یغما ببرد؟
استاد تو که رنگ خدا را در آب و خاک و گل و دشت جستجو می کردی جز رنگ خون بر دامنش دیدی که سر بر آن گذاشتی؟ بوسه ماهی ها بر پاهای رنجور علی کوچکت را دیدی اما قلب دردمندت رابا بوسه که خواستی آرام کنی؟
استاد برو اما این بار اگر خواستی بروی سرفراز برو اشک هایت را فرو بده و حرفهایت را در پرده نزن... با چشمان باز چون ندا و با لبخند چون سهراب...
زیاده عرضی نیست.
سبز باشی

۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

سبز توئی که سبزت می خواهم

سبز توئی که سبزت می خواهم
سبز باد و سبز شاخه ها
می دانم می آئی می دانم تو هم مثل من دوست نداری دستگیر شوی، تحقیر شوی به تلویزیون آورده شوی، مورد تجاوز قرار بگیری و شکنجه سفید و سیاه و سرخ بشوی... اما گاه می شود که چاره ای جز سپر کردن تن نازکت در مقابل سیل حادثه ها نیست... چه می شود کرد دوست من وقتی جز جانت چیزی در دست نداری که با آن به میدان بیایی... می دانم زندگی در میان دوستان و خانواده شیرین است می دانم مادر و پدر و آشنایانت نگران تواند... پس به آنها بگو با تو همراه شوند تا همه از هم مراقبت کنیم... می دانم من هم به همین ها می اندیشم... اما بیا یک لحظه فکر کنیم اگر نرویم اگر نجنبیم اگر فریاد برنیاوریم چه خواهد شد؟ با خود می اندیشم دیگر توان بر گشتن به چهار سال پیش و زندگی کردن در آن شرایط را ندارم و می دانم این بار قطار بی ترمزی که در سالهای هفتاد و شش به بعد اعلام وجود کرد آنچنان سرعت خواهد گرفت که دیگر نه از تاک نشانی بماند و نه از تاک نشان... ترسم از بی هویتی است نه از گلوله، می ترسم آنچنان شود که دیگر تل خاکی هم بر جای نماند که وطن بخوانمش... می ترسم سرزمینی که قرنها استوار به جای مانده بر اثر حماقت کوتوله های بیمار کنونی، فرو بریزد... نه ترسم از زندان نیست از مرگ نیست از مردن در سرزمینی است که بهای جان آدمی کمتر از دستمزد گورکن باشد... ترسم از تحقیر خودی نیست که او هرچه باشد باز بزرگ شده همین خاک کهن است که کنون پستان مادر به دندان می گزد... ترسم از تحقیر بیگانه است، از روزی که دیگر وطن نباشد...
سبز نام رنگی است که حال و هوای بهار دارد، بوی خزان را می شنوی؟ ترسم از لخت شدن درختان بلند سرزمینم است... دیگر بیشتر درنگ جایز نیست باید رفت تا دیگر تبرها با قطع شاخه ها خواب مرگ جنگل را نبینند... از اعتراف به تمام گناه های باور نکردنی نیست که می ترسم از اعتراف به ناتوانی و جبن است که می ترسم... می ترسم از روزی دست به دندان بگزم و وا اسفا سر دهم که فردا چه سود دارد اشک ندامت... امروز باید بلند شد که اگر همه بنشینیم با این دشمن دون که را یارای جنگ است؟ بیا با هم با این شعار برویم روز قدس یا هر روز دیگر بیا با هم هر روز این را زمزمه کنیم در شهری که شهر ما بود نه ام القرای هیچ کس بیا شهرمان را پس بگیریم:
سبز توئی که سبزت می خواهم
سبز باشید

۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

کروبی و موسوی به زودی دستگیر می شوند ما چه باید بکنیم؟

اگر کروبی و موسوی را دستگیر کنند ترجیع بند همه دلنگرانی های سبزها بود. حال این احتمال دم به دم به واقعیت نزدیکتر می شود. دشمن سازماندهی دارد، منابع مالی دارد، دوستانی در سطح بین المللی دارد، پول ما را در چنگ دارد، برادران و خواهرنمان را به گروگان گرفته است. اما در عوض محبوبیت ندارد، مشروعیت ندارد، جان بر کفان میلیونی ندارد، اتحاد ندارد، او می ترسد صدایش می لرزد چون وابسته به پول هایی که است که ما برایش تولید می کنیم، او وابسته به پس انداز های ماست، او وابسته به یاری ناخواسته ماست. حال ما چه می توانیم بکنیم؟ ما می توانیم در ازای خونهایی که می ریزد سر کار نرویم، پول های خود را به ارز تبدیل کنیم، پس انداز های خود را از بانک ها بیرون بکشیم، بورس را تعطیل کنیم و کالاهایش را نخریم. شاهرگ او در دست ماست. ما با این ابزارها بسیار قدرتمندتر از قیام های خیابانی می توانیم او را به زانو د ر بیاوریم. بانک ها به پس اندازهای ناچیز ما وابسته اند. شرکت ها، چه دولتی و چه خصوصی با ثمره جان ما دولت کودتا را تغذیه می کنند. ما این گونه است که می توانیم به کروبی و موسوی یاری برسانیم. این دولت از ما می ستاند و به ما شلیک می کند، ما را می زند، حبسمان می کند و پول خودمان به ما تجاوز می کند و جالب تر اینکه ما را هم دروغگو می خواند. این کودتاگران با بحران خو گرفته اند و می دانند چگونه با به زنجیر کشیدن دوستان و یاران ما رعب و ترس ایجاد کنند. تجاوز به زندانی دلیلی جز رعب و ترس افکندن ندارد. بیایید با سازمان دهی درست ابزارها را از آنها بستانیم. آنها با تکیه بر پول هایی که بابت سیگارخارجی، برنج و چای وارداتی و سایر کالاهایی که همه می شناسیمشان از ما می ستانند، دوستان ما را شکنجه می کنند. باور کنیم که تنها راه مبارزه با آنها خارج کردن سلاح از دست آنهاست. حقوقی که کفاف سیر کردن شکم هیچ خانواده ای را نمی دهد آغشته به خون برادران و خواهران ماست. تنها راه سرنگونی دولت کودتا اعتصاب است. کروبی و موسوی خود بر این مهم بارها تاکید کرده اند. جان خود را به خطر نیاندازید. تنها در خانه بمانید کسی نمی تواند برای به سر کار نرفتن ما را زندانی کند و اگر بیشمار باشیم به مرور با جنگی فرسایشی می توانیم او را به زانو در آوریم. هر گام که پیش می رویم سبوعیت و پستی آنها آشکارتر می شود. کسی به ما کمک نمی کند. پس باید سازماندهی داشته باشیم و از بی هزینه ترین راه آنها را به زانو در آوریم. دستگاه ها را در کارخانجات خراب کنیم، خط های تولید را بخوابانیم، بر سر کار نرویم و پول های خود را از حساب های دولت بیرون بکشیم. کروبی و موسوی قطعاً دستگیر می شوند برای بعد از آن باید از حالا برنامه ریزی کنیم. پس از دستگیری فرزند شهید بهشتی و اعلام هیات قضات دیگر شکی باقی نمی ماند که آخرین تیر ترکش کودتاچیان دستگیری سران قیام است. دیگر درنگ جایز نیست. چاره ای جز اعتصاب باقی نمی ماند. پول خون برادران و خواهرنمان را به خانه نبریم. در خانه می مانیم تا آنها به زانو در آیند.
و به آنها می گوییم بترسید بترسید ما همه با هم هستیم.سبز باشید

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

اعتصاب اعتصاب اعتصاب

کارگران هفت تپه اعتصاب کردند. واگن پارس قادر به پرداخت حقوق کارگران نیست و آنان روزهاست دست به اعتراض می زنند. ذوب آهن اصفهان را به زانو در آورده اند. بانکها هم طلبکارند و هم بدهکار. مردم در کابوسی از نا امیدی و امیدواری و بی پولی و شرایط وحشتناک اقتصادی دست و پا می زنند. آب بر دانشجویان روزه دار دانشگاه علم و صنعت می بندند. معترضین به تجاوز در دانشگاه زنجان را به کمیته انضباطی فرا می خوانند. در چنین شرایطی اتحاد میان دانشجویان و کارگران است که می تواند نوید بخش روزهای آینده ما باشد. اعتصاب سراسری سلاحی مرگبار است که می تواند با کمترین هزینه جانی در اولویت تلاش های آزادیخواهانه ما قرار گیرد. اتحاد میان کارگران و دانشجویان نیازمند زبان مشترکی است که برخواسته از نیازهای مشترک این دو گروه است. برخلاف تصور این دو گروه شباهت های بسیاری دارند. شمشیر داموکلس بیکاری برفراز سر هر دو تاب می خورد. هر دو آینده ای مبهم و تاریک در پیش رو دارند. هر دو در خانه های خود چه خوابگاه دانشجویی و چه خانه استیجاری امنیت ندارند. به آن یکی لباس شخصی حمله می کند به این یکی بی پولی خود و صاحبخانه. ناتوانی های مالی خانواده ها نیز سبب ساز ناتوانی درسی دانشجویان است. پدری که قادر به تامین هزینه های درسی جوان نباشد ناگزیر سبب ساز رفتن او از دسته دانشجویان به دسته کارگران می گردد و این امر به نظر اجتناب ناپذیر می نماید. جوان دانشجویی که سرنوشت محتوم خود را بیکاری پس از سالها تلاش را می بیند و خود نیز توجیهی برای این فشار مضاعف بر خانواده نمی یابد. کارگری که اعتصاب می کند، کارخانجاتی که یکی پس از دیگری قادر به پرداخت حقوق کارگران نمی یابند به زودی قادر به پرداخت حقوق مهندسان و مدیران نیز نخواهد بود. پس این شتری است که بر در خانه همه خواهد خوابید. در این نقطه تاریخ که همه به نوعی به تنگ آمده اند، راهی جز یافتن زبان و هدف مشترک نیست. این سلاح قدرتمند در دستان ماست. اعتصاب راهی است که در نهایت به موفقیت ما منجر خواهد شد. حال که در خیابان ها نمی گذارند حرف بزنیم به کارخانجات برویم و در کنار کارگران بجنگیم. در این میان نقش اصلی برعهده تحصیکرده های شاغل در کارخانجات است که اذهان را روشن نمایند و کانال ارتباط میان مردم، دانشجویان و کارگران گردند. این مدیران و مهندسانند که باید از سودهای آنی و لحظه ای بگذرند و مردم را به کنار کارگران بکشانند. این جوانان شاغل در خط های تولیدند که مسئولیت خبر رسانی و آگاه سازی کارگران را بر عهده دارند. اعلامیه و بازگویی لفظی اخبار و قرارها در این نقاط کلیدی می تواند تحرکات را در کارخانه ها سازماندهی کرده و جهت دهی نمایند. این استراتژی در نهایت برد، برد است و تنها راهی است که می تواند در کنار تحریم کالاهای تولید شده توسط سپاه کودتا را فلج نماید. از پای کامپیوتر ها بلند شویم و کنار برادران و خواهران خود به کارخانه ها برویم. سپاه حریف دویست، سیصد کارگر می شود اما حریف موج مردمی کنار کارگران نمی شود. اگر در کارخانه نمی رویم شهرها را شلوغ کنیم. می توانیم نیرو های کودتا را تقسیم کنیم و همبستگی خود را با هم نشان دهیم تا در راستای کمک به برپاخواستن موج اعتصاب سراسری گام برداریم.
شعار ما قدم به قدم تا فراگیری اعتصاب سراسری.
سبز باشید.

فراخوان وبلاگی جهت اطلاع رسانی سراسری

روزها است در انتظارم، می خوانم و فکر می کنم... تاریخ، فلسفه، واگویه، حرفهای مگو، داستان، شایعه و خدا می داند چه... به ایران فکر می کنم و سرنوشت مردمی که به هربار به بهانه ای قرن هاست که عذاب می کشند... و می اندیشم این روزها را باید پایانی باشد... موسوی، کروبی جنبش سبز شکنجه، کهریزک ، زندان، تجاوز
می خوانم و می گریم و می خندم. روزهاست این کلمات در ذهنم چرخ می خورند و بالا و پایین می روند. سعی می کنم تحلیل کنم نظر دهم و از میان این هزارتوی لایتناهی راهی به سوی آزادی بیابم. و هر بار بیشتر به این نتیجه می رسم که مشکل در عدم اطلاع رسانی و در کوران اطلاعات نادرست قرار داشتن است. ما در فضای مجازی برای آدم های مجازی هی چیز می فرستیم گاه می شود ایمیل خودم را سه بار دریافت می کنم اما دریغ که در روستاها و شهر های کوچک ما تنها صدای رسانه دروغ است که به گوش می رسد. بنابراین می خواهم اینجا در فضای مجازی از همه علاقه مندان دعوت کنم راهکار ارائه دهند. از تاریخ و گذشته و آینده و تکنولوژی و علم و ایده کمک بگیریم تا ببینیم چه راهی برای همراهی مردم داریم. روزهای سختی در پیش است و ابزار ما ناکافی است. این فراخوانی است برای جمع بندی ایده های خلاقانه و عملی دوستانی که در راه رسیدن به آزادی گام بر می دارند.
سوال این است:
برای رساندن اخبار صحیح و موثق به همه نقاط ایران چه راه حل عملی و کم خطری پیشنهاد می کنید؟
جوابهای خود را در وبلاگ ها یا در قسمت نظرات بنویسید...
روزهای سختی در راه است و کشته شدن و زندانی شدن درد می افزاید اما دردی دوا نمی کند... این اندیشه برتر است که پیروز می گردد... بیاندیشیم.
سبزباشید.

۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

او آیینه ما است...

امروز به یاد فیلم مالنا شاهکار جوزپه تورناتوره افتادم. او می خواست ثابت کند که موسولینی در درون ایتالیایی ها بود از آنها بر می آمد ، در آنها رشد می کرد و از آنها زاده شد... فاشیسم بخشی از خشونت درونی مردم بود زاییده تفکرات بیمار گونه آنان...
به اعدام ها می اندیشم، به سنگسارها، در آوردن چشم ها، قطع انگشتان... به کشیدن دخترک های شوخ چشم مان روی آسفالت داغ و فکر می کنم احمدی نژاد هم روزی پسر بچه زشت و کثیفی بوده که با انگشتی در دماغ در کوچه های شهری در ایران بازی می کرده... او جزئی از ما است و تا او را در درونمان شکست ندهیم در بیرون هم نمی توانیم... به عاطفه فکر می کنم دخترک شیرین عقل حاضر جوابی که در چهارده سالگی اعدام شد... به دلارا که مرگش غم سنگینی بر دلم نشاند و هیچ گاه نتوانستم باور کنم کسی در سرزمین مادریم وجود دارد که بتواند طنابی به گردن نحیف او بیاندازد... دیگر مثل گذشته ها احساساتی نیستم انگار در این کوره انتخابات همه مان پخته تر شدیم او وادارمان کرده به درونمان نگاه کنیم... غیر از این است که تقلب بخشی از وجود ماست که خود را نشان داده است... غیر از این است که دروغ و تهدید و کلک بخشی از وجنات روزمره مان بوده است... ما هر روز دروغ می گوییم و به آن می بالیم... ما به زنان و دختران شهرمان چه احترامی می گذاریم که توقع داریم در زندان با آنها محترمانه رفتار شود...
فکر می کنم در این روزها شاید بد نباشد نیشتری به دمل های چرکی روحمان بزنیم تا زمانی که خشونت در درون ما مهار نشده است در بیرون هم نمی تواند شکست بخورد... ما به زرنگی هایمان می بالیم و به راحتی سر هم را کلاه می گذاریم ولی وقتی آیینه تمام نمایی چون او را در مقابلمان می بینیم وحشتزده می شویم و می گوییم نه این ما نیستیم... شاید ما از پریشانی کابوسی که به حقیقتی دردناک مبدل شده این گونه ازخواب پریده ایم... او دشنام می دهد، چند سال است که در ورزشگاه ها کوچه و خیابان ها رکیک ترین الفاظ را به همه حواله می دهیم؟ او دروغ می گوید چند صد سال است که ما ایرانیان به دروغ گویی شهره ایم؟ او تقلب می کند شما به من بگویید کدام یک از ما در طول سالهای تحصیلمان مدیون تقلب نیستیم...
او آیینه ما است... تا احمدی نژاد درون خودمان را نکشیم او در بیرون مقهور ما نمی شود...
سبز باشید

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

بیدادگاه ها

سعید حجاریان، بهزاد نبوی، ابطحی، عطریانفر، قوچانی، حمید رضا همه و همه آمدند و رفتند و من به روزهایی می اندیشم که پدربزرگ از غصه اعتراف پدر در تلویزیون جان داد...
سعید آن زمان وزارت اطلاعات را می ساخت و احمد در کنار پدر برای مردم دست تکان می داد...
جای ابولقاسم خالی است در این میان خدای را شکر که تشر آقا زمین گیرش کردهنگام افشای قتلهای زنجیره ای...
روزها چشم به در می ماندم در آرزوی پدر وقتی که آمد نشناختمش... حالا می دانم چه می کشید شما روزه...ا می خوانم با بغض، با کینه، با نفرت... پدر یازده ماه مهمان انفرادی بود وقتی آمد دست در گردنش انداختم که بابا چرا لبانت سیاه شده زندانبانها هم گریستند...
به روزهای سبز فکر می کنم به وسعت آسمان به زنجیره امیدواری نمی خواستم خانه ام سیاه باشد نمی خواستم جذامی باشم...
بارها نهیب می زنم به خود که بازی هنوز ادامه دارد این راه تمام نشده اما نمی دانم چرا اعتراف ها را که می بینم داغ دل بیست و چند ساله ام تازه می شود باز هم بابا با لبان سیاه شده اش از انفرادی یازده ماهه باز می گردد و من به حال آرزوهای تل انبار شده کودکی ام یواشکی اشک می ریزم... کاش آنروزها هم می شد صدایت را به گوش دنیا برسانی اما همه کر بودند انگار به دنبال فلوت زن شهر هاملین به راه افتاده بودند و هیچ نوای دیگری به گوششان سازگار نبود...
ارغوان این چه رازی است که هر سال بهار
با عزای دل ما می آید
بازی روزگار عجیب است حال چه روزی می رسد که زندبانان امروز زندانیان فردا باشند خدا می داند! کاش دیگر نیاید، دیگر هرگز نیاید ... دیگر هیچ بچه ای چشم به راه پدر نباشد و چشم هیچ کسی به راه عزیزی در بند...
دلم برای سعید می سوزد و به گاودانی قزل حصار می اندیشم و تابوتها و بی حرکتی زنان و مردان زندانی نه یک ماه نه یک هفته که ماه ها و روزها...
خوشحال نیستم اما حس می کنم عدالت در دنیا اجرا می شود و فکر می کنم چه به روز اینان که امروز جولان می دهند خواهد آمد... من به خود می لرزم وای بر آنان...
ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما
سعید نازنین که در هیچ ماجرایی دستی نداشت و این را با جرات می گویم به این روز نشست
وای بر آنان وای برآنان

۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

سوغات

آهای نگهبان بگو
چه تحفه می بری زشهر ما
برای خواهرت
بکارت شریف خواهرم؟
بگو زشهر من شهر آیینه ها
چه سوغات می بری
به شهرخود؟
برای مادرت، پدر
برادرت
تن لهیده برادرم؟
نگاه کن به من
چه می بری
جواب مشت گلوله بود پیشترها
نه این ...

جواب گل چه بود؟

ترانه در گلو چه شد که سوخت
ندای سبز ما
میان بهت چشمهایمان
سبز بود
و سرخ شد
آهای هو تفنگ بدست
کوله بار باز کن
ببینمش چیست می بری ز این دیار
به یادگار
...
دهان خرد محسن است این؟
یا که قلب خونچکان مادرش؟؟
وای مادرم وای مادرم
چه نعره ای کشید...
در میان قبرها
وای مادرم وای مادرم
بگو بگو چه می بری
بده به من ببینمش
چه است این

...

دستمال سبز، شال سبز؟؟؟
برای خواهرت؟
برادرت؟
سجاده ای به رنگ برگ برای مادرت؟
عکس؟ بیانیه؟
سرود؟
...

۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

بغضهای فرو خورده ما و شیخ

شیخ حسن جوری شهر به شهر رفت تا ظلم مغول را بر سر کوی و بازار فریاد کند... اینک قرن ها بعد شیخ اصلاحات است که از رنج غیر قابل وصفی که بر پسران و دختران ما در بیدادگاه های مغول نما ها می رود پرده بردارد... تنها فکرش مو بر اندام راست می کند و نفس را به شماره می اندازد وای بر ما وای بر ما روزهاست این بغض های پیاپی را فرو می خورم و شبها با کابوس های بیشمار دست به گریبان... دستهای بسته و پیکرهای سوخته... تجاوز اسم رمز کودتاچیان شد و ترانه و مهدی اسم رمز ما... خدا تقاص می خواهم از تو خدا جواب می خواهم از تو... خدایا این بار من سر پل صراط جلوی کروبیانت را می گیرم و تقاص دست های بسته و جان ها رنجور دختران و پسران سرزمینم را از تو طلب می کنم... وای بر ما این چه کثافتی است که در آن غرقه اید خدایتان نیامرزد... این چه آیینی است که به شما اجازه دست درازی به زندانیانی را می دهد که تنها رای شان را یم خواستند... ما در تفنگ های شما گل می گذاشتیم ما که تنها به خدا پناه می بردیم در دل تاریکی شبهای شهرمان... ما که بی خشونت بودیم ما که ... به دخترهایمان چه کار داشتید آخر حالا این درد را به کجا ببریم...
درد دل را الان مجال نیست اینک زمان شمردن رنجهای ما نیست دوشنبه شیخ حسن جوری اصلاحات متنظر ما است باید با قلبی بریان و رویی گریان به کمکش برویم تا شرف مان را در بازداشتگاه ها به تاراج نبرند بیش از این و فکر کنند که در خوابیم... سر در خاک باید کشید از این بی داد اما میر با سوز سینه چه باید کرد که خاک را هم خاکستر می کند...
مغولان به تاراج می آیند اگر در خانه بنشینیم اینان حرمت دست های بسته را هم ندارند چه رست به درهای بسته... ما سوگند خوردیم تیغ را با تیغ پاسخ نگوییم اما میدان را هم برای تخم و ترکه اشرف افغان نمی گشاییم... دوشنبه به دیدن شیخ می رویم تا دست مریزادش بگوییم و شجاعت بی مثالش و ایمان واقعیش را بستاییم...
من می روم تو هم بیا تا هزاران هزار شویم و فریاد بزنیم :
بترسید بترسید ما همه با هم هستیم
و فاتحه ای بخوانیم برای شرف و مردانگی
آدرس: میدان هفت تیر - ابتدای خیابان کریمخان زند - مقابل دفتر روزنامه اعتماد ملی
زمان ساعت چهار روز دوشنبه
سبز باشید

۱۳۸۸ مرداد ۷, چهارشنبه

بترسید بترسید ما همه با هم هستیم

این بار شما باید بترسید... ما نمی ترسیم ما دیگر از هیچ چیز نمی ترسیم... ما تا ته خط رفتیم ما شکنجه شدیم به پای چوبه های اعدام رفتیم شما ما را به ته خط بردید و ما دیگر نمی ترسیم شما به ما تجاوز کردید شما شنیع ترین تفکرات بیمارگونه تان را روی جان پاک ما آزمودید و ما پاک تر شدیم ما از دروازه گذشتیم و شما پشت درها ماندید در منجلاب ماندید شما در کثافت پوسیدید و ما را خورشید گرم خیابانهای سبز تطهیر کرد... ما عروج کردیم و شما افول... بترسید از ما... امروز به سوگ می نشینیم برای گلهای تازه رسته مان پس بکشید ما را ما برمی گردیم... از زندانیان ما بترسید از حجاریان بترسید از ترس بر خود بلرزید وای بر شما اگر بلایی بر سر جانباز اصلاحات بیاید... بترسید از تاجزاده خندان ما از چریک پیر ما بهزاد ما... وااااای بر شما... این رود خروشان اگر طومارتان را نمی پیچد، برای این است که کورسوی امیدی دارد... وای بر شما که بر سر طنابی به باریکی مو قدم بر می دارید و ما منتظریم تا سقوط شما را جشن بگیریم واااای بر شما... دیگر ما نمی ترسیم شما چطور؟
به من بگویید شما چطور می خوابید چطور در خیابان قدم می زنید؟ شما از ما زندانی ترید... زندان شما تاریک تر و نمورتر از ما است زنان شما کورسوی امید ندارد زندان شما تنها تاریکی محض است و آکنده از ترسی جانکاه... وای بر شما بترسید از ما و از این ترس بمیرید... تمام شد ما سی سال ترسیدیم و از این ترس شجاع شدیم... شما دیگر ترسناک نیستید ما فهمیدیم در پس آن صورتک وحشتناک صورتی پنهان است که از ترس سفید شده و ما صدای به هم خوردن دندانهایش را شنیدیم... فریاد شما از ترستان است... باشید تا از ترس بگریید و بمیرید... شما از ترس مرگ خودکشی می کنید... مرگتان مبارک... ما هم خضاب می کنیم و به استقبال شما می رویم ما دیگر نمی ترسیم. فردا تمام ایران را سبز می کنیم در سوگ عزیزانمان حال شما بگویید به کدام سو می روید هنوز هم فرصت هست دستبندی سبز ببندید و به صف ما بیایید و با ما فریاد بزنید نترسید نترسید ما همه با هم هستیم...

۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

تنها ساکت باش

حرف نزن سخن مگو ساکت باش... ما را خوشتر که در بازداشتگاه ها بمانیم... ما را خوشتر که جسدهای دخترکانمان را دریده و غارت شده به سینه خاک بسپاریم و به عقد مرگ درآوریم اما تو به ما رحم نکنی... ما را به مرحمت تو نیازی نیست بیش از این نمک به زخم کهنه ما مپاش ما از تو کمک نمی خواهیم ما تنها می خواهیم تو شر کثیفت را از سر ما کم کنی... لطفت ارزانی سگانت... ما گرگیم و خوش است ما را تازیانه های باد به جای لگدهای صاحب در کنار استخوانی... رهایمان کن، تو از ما حرف نزن تو شرافت دربندیانمان را به کثافت کلماتت مآلای...
ترا با ما کاری نیست و ما را با تو... به لطفت به تکه استخوانی که بر سینه مان پرت می کنی ما را نیاز نیست ما گرگ بیشه های دوریم... رافت کثیفت را برای سگانت نگاه دار...
به اشک های ما نخند نیمه انسان بیمار... تنها دلم برایت می سوزد ورنه جوابت جز این بود... ساکت باش... تنها ساکت باش...
عقاید این مردم را به بازی نگیر نام اسلام را میار حرف نزن کثافت از دهانت می بارد... نگرانی مادران ما را به سخره مگیر... گند نفست بوستان را خارستان می کند... اهرمن سیرت شیطان صورت، دوستان ما را صدا مزن عزیزان ما را مخوان رهایمان کن به درد خود...
کثافت مجسم، مایه ننگ، ما را بازیچه فرض مکن ما فرزندان ایرانیم ما زن و مرد جنگیم... ما به حقه های کثیف تو خام نمی شویم... صدایت مو بر اندامم راست می کند، غثیانی در دلم به راه می اندازد....
ما از تو چیزی نمی خواهیم تنها فقط ساکت باش...

۱۳۸۸ تیر ۲۵, پنجشنبه

ماشین لباسشویی، کلاه شاپویی، امید کوچولو و نماز جمعه

نمی دونم چرا همینطوری دارن تو دلم رخت می شورن خدایا... یعنی رفسنجانی چه می گه امروز خیلی ها دارن میرن پدر بزرگ هشتاد و پنج ساله من هم داره می ره می گن تو بولوار کشاورز جای سوزن انداختن نیست وای امروز از اون روزاست روزی که مقام ولایت خوشگله هم قرار بود حرف بزنه من همین طوری ماشین لباسشویی درونیم راه افتاده بود تا اون گند عظما بالا اومد... وای خدا ما این همه کشته دادیم این همه داغ داریم تو رو خدا بیا و مردونگی کن. بالا غیرتاً اوس کریم یه کاری بکن ما پیروز بریم خونمون... نمی دونم به هیچ چیز و هیچ کس دیگه اعتمادی نیست ولی بازم پشت دیوار دلم یه امید کوچولو داره قدم می زنه... یعنی چه می شه امروز؟؟؟
از یه طرفم اون آدم قویه که تو ور بی تفاوت ذهنم نشسته و داره سیگار می کشه و خیلی از موضع قدرت حرف می زنه می گه مهم نیست رفسنجانی چی بگه مهم اینه که الان خیابونا پر سبزهای امیدوار و خندونه و مهم تر اونکه میرحسین عزیز و کروبی نازنین دارن میان... شایدم راست بگه اما صدای ماشین لباسشویی بیشتره و اون مرد قویه که کلاه شاپو سرشه فقط داره به سیگارش پک می زنه... امید کوچولو هم هی میره هی میاد فکر کنم جیش داره... خدا همه چیزو به خیر بگذرونه... کاشکی امیدمون دیگه فردا کوچولو نباشه و بزرگ بشه...
زنده باد سبزها

۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه

شیر پیر، چریک پیر

دست مریزاد جوون مرد، شنیدم دم نزدی زیر دست اون برادر لعنتی که نمی دونم اسم کثیفش چیه... شنیدم خندیدی و دستشون انداختی... راستش بهزاد خان اگر هم طاقت نیاری تو همیشه قهرمانی و قهرمان می مونی... می دونم اون لعنتی نمی ذاره بفهمی این ور این دیوارهای سیاه چه خبره اما بذار بهت بگم که ما همه سبزیم ... ما می یایم بیرون اونام می یان و هر بار چند نفر رو می یارن پیشت که تنها نباشی... مطمئنم با هر بار اومدنمون حتی ته اون انفرادی های وحشتناک هم بوی خوش علف تازه زده می آد... آخه ما همه سبزیم...
چریک عزیز، هم زندان صفر قهرمانی، حقا که حق ادا کردی و حجت تموم کردی... تنهات نمی ذاریم این بار... چه خام بودیم اون زمان که استعفا دادی و نیومدیم... این بار اومدیم مهندس اومدیم... آخه ما همه سبزیم...
می دونم اون برادر لعنتی نمی ذاره تو بفهمی که ما دست در دست، صف در صف تو همه جای دنیا پشتت وایستادیم، حتما تو دلت داری می خونی:
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
اما جوونمرد ما دنیا رو انگشت به دهن کردیم... دخترامون می آن کتک می خورن و رو زمین می شینن و می گن بزنید ما رو تا اینکه حتی سرباز ها هم به گریه می افتن و از رو می رن... تو باورت می شه این همه شیرزن داشته باشیم؟؟؟ پسرامون رو بگو همه یه پارچه آتیشن... تو باورت می شه اینقدر شیمرد داشته باشیم؟ اونا که نمی ذارن اینا رو بفهمی اما من بهت می گم چون ما همه سبزیم...
آخ اگر بدونی این جا چه خبره، یادت می آد یه سال پیش همین موقع همه داشتن به هم فحش خواهر و مادر می دادن و بی بهونه تو خیابون با هم دست به یقه می شدن... اگر بدونی الان چه جوری همه عاشق همن به هم لبخند می زنن باورت نمی شه کافیه یه نفر انگشتاشو به علامت پیروزی بالا بگیره تا خیابون یه پارچه بشه خنده و شادی و امید... من که این روزها همش بغضم می گیره و اشک تو چشمام جمع می شه...
اینجا همه سبزیم آخه...
تو نمی دونی هجده تیر چه خبر بود نمی دونی، محشر بود... آخرش بود... من باورم نمی شد کسی دماغشو بیاره بیرون اما همه اومدن همه... از پیر و جوون... زن و مرد... اصفهان، تبریز، رشت باورت می شه؟؟؟ بابا ما همه مون سبزیم به خدا
روسفیدت کردیم شیرمرد؟؟؟ حالا کجاشو دیدی اینقدر به این درهای بسته می کوبیم تا باز بشن چون اون ور
نوازنده چیره دستی می نوازد...
تو می یای بیرون من ایمان دارم چون ما همه سبزیم

۱۳۸۸ تیر ۱۰, چهارشنبه

برای جنبش سبز چه خواهم کرد/ چه نخواهم کرد... بازی وبلاگی

برای جنبش سبز چه کار خواهم کرد:

سوال قشنگی پرسید دوستمان...
می شوم یک رسانه! اخبار درست را برای همه می فرستم... و از آنها می خواهم برای دوستانشان بفرستند...
هر روز و هر لحظه فکر می کنم چه باید گفت دراین کاغذ دیواری دیجیتالی که عاقلانه باشد و ما را یک گام به جلو ببرد.
سعی می کنم غم ها و نا امیدی هایم را برای خودم نگه دارم و به همه روحیه بدهم.
در تمام راه پیمایی ها، گردهم آیی ها و تظاهرات در هر جا شرکت می کنم.
سعی می کنم به همه خبرگذاری های خارجی اخبار درست برسانم و شرایط را برای آنها بنویسم.
پول هایم را از بانک های دولتی در خواهم آورد .
همه چیز را می خوانم همه چیز را می بینم و تحلیل می کنم.
پیشنهاداتم را برای همه می نویسم.
اگر لازم شود برای رایم به زندان می روم، شکنجه می شوم و تا پای مرگ هم می روم. این شوخی نیست باور کن دوست عزیز تحمل این بی همه چیز برایم از همه چیز سختتر است... واقعاً می گویم مرگ بهتر است...
بر روی عکس ا.ن. و خامنه ای رنگ سبز خواهم پاشید.
شهر را رنگ سبز می زنم.
بر روی همه دیوارها علامت سبز پیروزی خواهم کشید.

برای جنبش سبز چه نخواهم کرد
گریه نخواهم کرد برای هیچ کس و هیچ چیز.
ناامید نخواهم شد و اگر هم شدم این حس را برای خودم نگه خواهم داشت.
محصولات نوکیا، زیمنس، چی توز، تلاونگ، تبرک، پفیلا و هر شرکت دیگر که در تلویزیون تبلیغ می شود را نخواهم خرید.
پانزدهم تا هفدهم تیر را سر کار نخواهم رفت و همه را تشویق خواهم کرد که نروند.
ترس به دل راه نخواهم داد و احساس شکست را در دل خواهم کشت.
هرگز به ا.ن. رییس جمهور نخواهم گفت.

رییس جمهور فقط موسوی

۱۳۸۸ تیر ۹, سه‌شنبه

اعتصاب اعتصاب اعتصاب

چه می شود گفت... می دانم که هیچکدام مان حتی خوشبین ترین ما در ذهن مان باور نداشتیم که شورای دزدان انتصخابات ابطال خواهد کرد... اما شاید بعضی از ما بدبین ها هم در گوشه ای از ذهن کورسویی از امید داشتیم...
به هر حال کوره راه های قانونی را تا برخورد دماغمان با دیوار لجن آلوده پیمودیم و نشد... دیگر نیازی به بازگشت به هیچ راه قانونی نیست... پس در همینجا به تمام وکلای گرامی پیشنهاد می کنم بستنی فروشی بزنند... شاید جگرمان که روزهاست دارد آتش می گیرد کمی خنک شود...
بسیار خوب دیگر ناله کافی است یک روز تمام گریه کردیم... ما سالهاست داریم به این دشمن اجازه می دهیم ذره ذره پیشروی کند و با آگاهی تنبلانه ای می گذاریم هر کاری که می خواهد انجام دهد... تا چند روز پیش به ناموسمان دست درازی نکرده بود که خوشبختانه آن را هم انجام داد و خلاص....
حالا از همه شما می پرسم باز هم سر کار رفتن و گردن کج کردن و از گشت ارشاد ترسیدن را تاب خواهید آورد؟؟ بگذارید به جای آنکه آنها به ما ضرب شصت نشان دهند ما این کار را بکنیم... هیچ جنبشی با الله اکبر تنها پیروز نشده... در اینجا دیگر همه مسئولیم... هر کس باید گوشه ای از کار را بگیرد...
پانزدهم تا هفدهم تیر ماه همه مان به جنبش اعتصاب بپیوندیم بیایید از خون شهیدان مان و بدن های زخمی دوستان مان که در زیر شکنجه ها دارند به داشتن رابطه نامشروع با مادرشان هم اعتراف می کنند دفاع کنیم... ما مسئول خانواده مان هستیم اما چطور سالها بعد به چشم های پرسان و سرزنشگر کودکان خود نگاه خواهیم کرد... بله ما مسئولیم... مسئول فردای بهتر برای آیندگان نه فقط سیر کردن شکم آنها برای سه روز...
بیایید حتی اگر در هجده تیر به راه پیمایی نمی روید... آن چند روز را در خانه بمانید...
سبز باشید

۱۳۸۸ تیر ۳, چهارشنبه

اژدها و دوشیزه

دیروز بعد از ظهر به تو گفتم فردا مقابل مجلس به رگبار می بندنمان... و به یک باره زیر بار این حرف خرد شدم... چه می گذرد بر ما به چه تبدیل شدیم چه ساده از شهروندانی خجول و آرام با سرهای پایین و رفتاری معقول که آهسته آهسته می رفتیم مبادا گشت ارشاد شاخمان بزند به گردبادی تبدیل شده ایم که خود نیز نمی دانیم ره به کجا می برد... تو گفتی مقابل خانه ملت و هر دو بی اختیار خندیدیم... چه زود باورهایمان شکست... چه زود بزرگ شدیم وسیع شدیم متحد شدیم... حالا می فهمیم در این سی سال چه آتشی را زیر خاکستر پنهان کرده بودیم و چه دمی را به همت شعله ور نگه داشتنش به آن تابانده ایم...
چه دلهای شیری در این روزها از زدن باز ایستاد هنوز هم فکر می کنم از دلارا آغاز شد این دایره بسته چرخان... سالها پیش داستانی را خوانده بودم اژدهایی به شهری حمله کرد و بر سر چشمه خوابید. هر روز دوشیزه ای را برایش می برند تا بخورد و آب را اندکی باز کند... دوشیزه های ما به کام اژدها می رود اما این بار او آب را باز نمی کند این بار او زیر قولش زده... شاید باید این بار دیگر اژدها را کشت شهر از دخترکان خالی شده امروز اما همانطور شد که می گفتیم با هم، مردم را به رگبار بستند این بار هم زیبای نوزده ساله ای به کام اژدها رفت... اما این شهر دوشیزگان سیاه چشم خندان زیاد دارد... مردان سیاه ابروی گندمگون زیاد دارد... ما میرویم باز هم می رویم... تا وقتی تمام شویم... خانه تکانی می کنند و می خواهند خس و خاشاک بیرون بریزند... پس ما را چه چاره که سرشتمان همین است و ما را گریزی از سرنوشتمان نیست...
باز هم به هم می گوییم شاید خسته شدند اما باز هم ته دل آن پرنده شوم آوای دیگری دارد...

آقای موسوی رهبر باشید

ببین آقای موسوی ما و شما به یک اندازه پایمان این وسط گیر افتاده چه خواسته و چه ناخواسته... در شرایط کنونی ما همه پلهای پشت سرمان را خراب کردیم و قایقها را سوزانده ایم... پس به دنبال عافیت گشتن در این شرایط بی معنی است... اگر شما نمی توانید یا نمی خواهید پا از خطوط قرمز فراتر بگذارید بدانید مردم از روی شما عبور خواهند کرد و این برای همه خطرناک است... بنابراین موثر تر عمل کنید شما می توانید اگر رسانه ای ندارید از سایتهای اینترنتی کمک بگیرید... مردم عکس و فیلم شهیدانشان را روی سایتها می گذارند شما هم همین کار را بکنید. مطمئن باشید دختران شما این کار را بلدند و به شما کمک خواهند کرد... آقای موسوی اوضاع را همه می دانیم، وضع از آنچه فکر می کنیم بسیار بدتر و وخیم تر است و قانون به ما کمکی نخواهد کرد... بنابراین پشت به مردم بدهید به جای تکیه بر نهاد های پوسیده قانونی و دولتی...
شما بسیار باهوشید تعجب من اینجاست که چطور به دنبال مجوز می گردید؟؟ اگر قرار بود به ما مجوز می دادند که رایمان را به یغما نمی بردند... مجوز نمی دهند، ندهند ما می رویم... ما نمی ترسیم چون همه در کنار هم هستیم شما هم بیایید و نترسید...
ببینید، اگر شکست بخوریم چه خواهد شد؟؟ شما و آقای کروبی هم گذرتان به دباغ خانه برادر حسین می افتد و خوشبینانه این که سرنوشت مصدق در انتظار شماست که با توجه به سبوعیت این نظام حتی این هم بعید است... پس برای برگشت راهی نمانده است... دوستان و یاران شما هم در کنار همسن و سال های ما در بازداشتگاه های مخوف رژیم به سر می برند بنابراین برای آزادی دوستانتان هم که شده پا پس نکشید... این دژخیم ها رحمی ندارند قرار هم نیست که داشته باشند... در این شرایط ما هم نمی توانیم دست از طلب خود برداریم پس به دنبال راه حلهای بچگانه ای چون روشن گذاشتن چراغ اتوموبیل ها نگردید فرمان اعتصاب دهید... وقتی آنها اعلام جنگ داده اند شما هم بدهید به خدا این بازی نیست جنگ است فرمانده باشید همانطور که بودید... ببینید شما الان در عراق هستید فکر کنید باید از آنجا نخست وزیر جنگ باشید...
میر حسین ما می خواهیم که شما رهبر ما باشید پس مثل یک رهبر رفتار کنید... مثل امام صلابت داشته باشید... از کشته ها نترسید فعلاً چاره ای نیست اگر بنشینیم چون سیاوش بر ما می تازند پس بگذارید ایستاده بمیریم نه با خفت...
خدا ملت ایران را از دروغ حفظ کند

۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه

نترسید نترسید ما همه با هم هستیم


دوستان عزیز
دنیا با ماست مردم دنیا با ما هستند و ما با همیم پس نمی ترسیم... آخرین شعله شمع کشیده ترین شعله است! باور کنیم خود را و باور کنیم توان بزرگ خلق خشمگین مان را... هر گام به پس خیانت به خونهای ریخته شده و خیانت به آرمان های ما است... پس رو به جلو و نگاه ها به افق همانجا که پرنده آزادی بال گشوده است...
دوستان دشمن بیش از ما می ترسد این از ارتعاش صدای پیرمرد وحشت زده معلوم بود در جمعه سیاه... همرزمان ندا کشته نشد که به خانه بخزیم ندا رفت تا هر قطره خونش سرود آزادی باشد... گلوله ها تا کی پرواز می کنند؟ سگان نیز از صدا باز می مانند... دوستان آن سو نیز شکاف و تزلزل به شدت به چشم می خورد... تبریز امروز سیاه بود چون تهران دیروز فردا و فردا ها را چه می کنند... همه ایران چون سیاه شود که می ماند؟ سازمان ملل اعلام کرده در صورت ادامه ناآرامی ها دولت ایران را به رسمیت نخواهد شناخت... بزرگتر از این پیروزی چه می خواهیم دیگر... رژیم ایران با آپارتاید آفریقای جنوبی همسنگ است در دنیا و این به برکت گام ها استوار ما است... ایرانیان سراسر دنیا هزار هزار به خیابان ها می آیند...
اردبیل هم به صف مخالفان پیوسته... تا صبح چند گام چند خیز دیگر بیش نمانده...
بدان ای شب نمی مانی
نمی پایی
همرزمان ندیدید چگونه عقب کشیدند و اعلام کردند سه میلیون تقلب شده است؟ این به برکت حضور ما است در جای جای این سرزمین کهن سال... پیرمرد گفت صد هزار و حال گفته می شود سه میلیون...
روح الله حسینیان سردسته سگها گفته بود که مردم ایران ترسوند اگر چند نفر بکشیم بقیه می نشینند!!! نه بیایید به این لاشخور کریه پس مانده سعید امامی شیطان صفت بفهمانیم که ما نه ترسو ایم که آنهایند که ما صادقیم...
هر گام پس رفت ما الان پژواکی وحشتناک خواهد داشت... نگذاریم نگذاریم که برادران و خواهران مان که در چنگ دژخیم ها اسیرند با سکوت ما بیش از پیش آزار ببینند...
هیچ مرجع تقلیدی به این دروغگو تبریک نگفته... چهل عضو شورای خبرگان می خواهند عزل کنندش الان زمان ترسیدن و گریستن نیست... الان وقت در خانه ماندن نیست... بجنگیم بجنگیم تا حق خود را باز پس گیریم
فردا فریاد بزنیم بر سر پشت بام ها که سکوت هر مسلمان خیانت است به قران بگذارید همه با ما همراه شوند... قدرت ما در اتحاد ما است... قدرت ما در تعداد ما است... بگذارید همه بیایند...
نترسید نترسید ما همه با هم هستیم...
ملت متحد هرگز شکست نمی خورد...

اعتصاب و راه حل های عملی آن

سلام...
در این هنگامه آتش و خون دیگر سکوت چاره ساز نیست و عافیت طلبی خیانتی بزرگ است... اینک هر ایرانی یک ستاد، یک سفیر و یک انقلابی است... ما خس و خاشاکیم و افتخار می کنیم که همین خس و خاشاک باقی بمانیم... هم اکنون هر کدام از ما در نبود بزرگان باید قد بکشیم، سازماندهی کنیم و برای کفتارها بحران پشت بحران بیافرینیم... در این شرایط هر ایرانی یک بحران ساز است... حال که سزای سکوت گلوله است وبه بهای اعتراضی صلح طلبانه دخترکانمان را به خاک و خون می کشند، نامردیم اگر ساکت بمانیم... این جنبش باید زنده بماند تحت هر شرایطی!!! این یک باید است، صلیبی که هر کدام از ما باید حمل کنیم... هر وبلاگ یک روزنامه است و هر وبلگ نویس یک استراتژیست از این پس این آدرس در خدمت همه خسها و خاشاک ها است هر پیشنهادی برای ادامه جنبش دارید در همین صفحه بگذارید... کامنت ها باز است و می توانیم تبادل فکر کنیم... دوستان عزیز قلم نیوز پیشنهاد داده چراغ های ماشین ها را روشن بگذاریم! ما شیرزنانمان را به خاک نسپردیم تا الان چراغ روشن کنیم...
باید برخاست وظیفه ما است که در خانواده هایمان همه را با خود همراه کنیم... اگر پدرها و مادرها نگران ما هستند با ما بیایند... خیابان برای همه جا دارد و باتوم هم برای همه هست...
هرچند هیچ چیز بیشتر اعتصاب سراسری کفتارها را به زانو در نمی آورد اما خوشبین نباشید فردا همه در خانه بمانند... گذشته ثابت کرده است که چنین راه هایی به زمان نیاز دارد اما باز هم هر کدام از ما که فردا در خانه بماند کمک بزرگی کرده است...
چند پیشنهاد:
به سوپرها و مغازه ها تذکر دهید که تعطیل کنند
به سوپور مهربان کوچه تان بگویید امروز را می تواند در خانه شما استراحت کند او را به ناهار و چای مهمان کنید.
به پدر و مادرتان امر کنید در خانه بمانند به روشهای خشونت آمیز متوسل شوید حتی می توانید ماشین پدر را پنچر کنید.
این کار را برای سایر همسایه ها هم بکنید.
همسران جوان می توانند از یک خواب خوب در آغوش هم لذت ببرند و از دیدن رئیس کچل اداره راحت باشند.
اگر می توانید به سطح شهر بروید و اعلامیه هایی در خصوص دعوت کسبه و رانندگان اتوبوس ها به استراحت در خانه و فوائد آن پخش کنید... به خصوص رانندگان اتوبوس و تاکسی را فراموش نکنید...
اگر در کارخانه کار می کنید به کارگران نزدیک شوید و قانعشان کنید که در خانه بمانند.
هرچند هیچ جا مهم تر از شرکت نفت نیست... اگر دوست یا فامیل شما در آنجا کار می کند به دیدنش بروید و برایش گل ببرید و از او خواهش کنید در خانه بماند.
به همه اطمینان بدهید کسی آنها را برای یک روز اخراج نخواهد کرد و مردم متحد هرگز شکست نخواهند خورد...
اما پایدار باشید از هیچ حرکتی انتظار پاسخ سریع نداشته باشید... چنین حرکتهایی به زمان و پایداری نیاز دارد. از تمام دوستان خواهش می کنم نظرات خود را درج کنند... اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم. در شرایط کنونی باید متحد و صبور باشیم در پست های بعدی بیشتر در مورد اعتراض ها صحبت می کنیم.

۱۳۸۸ خرداد ۳۰, شنبه

خداااااااااا

خدااااااا اگر ننویسم می ترکم دیوونه می شم خدااااا نگاهش جلوی چشممه دخترکمون مرد تو بغل برادرانش جان داد و ما فریاد می زدیم نترس... ما فریاد می زدیم هفتاد میلیون نفر فریاد می زدند و به سر می کوفتند خدااااااا خواهرمون مرد در آغوشمون مرد... خدااااا چه می کنید جان بی مقدار تو برای ما چه ارزشی دارد... برو بمیر جانی آدمکش بمیر لعنتی مترسک ابله... نگاهش اینجاست نگاه دلارا هم اینجاست صورتش پر خون شد خون جوشید و سنگفرش خیابان سرخ شد... واااااااییییییی چه کنم خدا با این درد با این چشم هایی که تا ابد تعقیبم خواهد کرد خدااااا فریاد کم می آرم اشک کم می آرم... اگر دریا دریا باروون بیاد خون جوونای ما رو از روی سنگفرشها نمی شوره... فاطمه فاطمه است ما دیگر در خدمت شکم و زیر شکم آقایوون نیستیم ما می جنگیم ما برای بدیهی ترین خواسته هامون می جنگیم ما برای کمینه حقوقمون دخترامونو می کشن ای خداااااااا کجایی... جان بی مقدار تو واقعا بی مقدار است و تو دیگر آبرویی نداری باور کن... اما تو فراموش کرده بودی که ما زن و مرد جنگیم و آنقدر می جنگیم تا بساط بی آبروهایی چون تو را برچینیم.... مادرت بمیره دخترم مادرت بمیره... چطور دیگه زندگی کنم خدا چه کنم... دیگه نمی تونید جلوی هیچ چیز و هیچ کس رو بگیرید
دیگر تمام شد باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم
چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست
که او هیچگاه زنده نبوده است
دیگر تمام شد...

۱۳۸۸ خرداد ۲۸, پنجشنبه

نامه ای به همه

نه آلان زمان خستگی نیست زمان ناامیدی نیست گریه برای کشتگان در میدان جنگ میسر نیست بگذارید این وطن دوباره وطن شود بعد به سوگ خواهیم نشست برای تمام عزیزان از دست رفته... آنچه دشمنان بر رویش حساب کرده اند خستگی و دلزدگی ماست نباید به این دام اوفتاد. آن سیاه اندیشان حساب کرده اند با نادیده گرفتن مان به خس و خاشاک تبدیل می شویم نه!!! ما باید ثابت کنیم نام آدمی ما را سزد نه آنان را... دوستان می دانم نا امید و خسته و رنجورید، می دانم قلبهایتان دارد خون می گرید اما ساکت ننشینید آنها نمی خواهند ببینندتان... خود را به چشمشان فرو کنید وادارشان کنید نگاه تان کنند... رفقا، اگر خسته شویم به صفوفمان می تازند و از کشته پشته می سازند...
میر حسین جان تمام نگاهمان به توست ما را تنها نگذار... اگر تو بروی این اژدهای هزار سر بلاخره برای خود رهبری خواهد یافت اما قول نمی دهم خواسته هایش به این حداقل فعلی ختم شود... میر حسین تو را به خدا هماهنگ تر باش... برنامه ریزی کن فکر کن... تو را به خدا شجاع باش با حضور تو است که نظام بقا می یابد اگر کنار بکشی این ماشین ترمز خواهد برید به سوی دره ، تنها می ماند مساله زمان... میر حسین حکومت با کفر می ماند با ظلم نمی ماند... می دانم که تو بهتر از من می دانی اما باید در دل با همه و خودم اتمام حجت کنم...

خاتمی جان، سالهاست که می شناسیمت و می شناسیمان... این بار دیگر پشت مصلحت نظام خود را قایم نکن... جان مردم به دست شماست فقط یک گام متزلل و سیلی که این جماعت را با خود خواهد برد و تنها شما مسئولید...
این حکومت سه پایه داشته که دو پایه آن در نخستین ساعات شنبه ای گذشت قطع شد پس برای آن تک پایه مردم را به کشتن مده...
کروبی عزیز، متشکرم از این همه شجاعتت، دست مریزاد ... تو هر گز تنها مان نگذاشتی... جان می گیریم با دیدنت... اما جای ابطحی خندان در دنیای مجازی بسیار خالی دیدیش سلام این پرنده را هم به او برسان... ما می جنگیم و می میریم در کنار هم اما سازش نمی پذیریم... خدا قوت...

هاشمی سالهاست که با تو قهریم اما در همه جا تو وزنه ای سترگی... بیا و اینجا به سوی مردم بازگرد... جایت میان ما خالی است بگرد ... چشم همه به سوی توست...

به امید پیروزی

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

جناب سروش...

چند سال پیش به محمد علی سپانلو سکان نشریه داخلی انجمن کتاب کاروان داده شد و ایشان هم در همان شماره اول چون آب ندیده ای آنچنان به شط زد و تیغ از نیام دهان برکشید به سوی بزرگ مردی چون سیاوش کسرایی و آنچنان زبان نه به نقد که به دشمنی گشود که تو گویی داستان پدر کشتگی در میان است... ما هم که زبان نگاه نداشته ایم هیچوقت فردا صبحش در خانه ایشان بودیم و متقابلاً رودررو پاسخ دادیم که خدا نکرده ایشان را شبه پیش نیاید که لالیم یا به آلزایمر مبتلا... القصه آن روز شلاق کش تاختیم سوی دوستی که نسبتی با جناب دولت آبادی داشت و سر درد دل گشادیم که چه نشستید که سیاوش دست بسته را کشتند به توران زمین و فریاد رسی ندارد... در شماره بعد متوجه شدیم که دولت آبادی عزیز هم تشری تند زده و کار بالا گرفت... ناگفته نماند که سپانلو دیری نپایید در آن جا هم و سر خود گرفت و رفت اما هرگز کسی مرحوم سیاوش کسرایی را از یاد نمی برد و نبرده است و نه بزرگمردی چون دولت آبادی را...
جناب سروش امثال شما زیاد بر این صحنه آمدند و کسی نغمه ناسازشان را در خاطر ندارد... تو هم عرض خود می بری و زحمت ما می داری... شما صد پوست هم که بیاندازی تنها داری دوره می کنی شب را و روز را و هنوز را...
نمی دانم این سی سال چه گذشته است به بعضی، که جای خود را گم کرده اند، یا داعیه جهانداری می کنند یا به نام خدایشان می خوانند و برخی دیگر که به حد زاغچه اند و در آینه خود را شاهباز می بینند... گاه به ذهن می آید که نکند از ضعف بینایی است که رنج می کشند یا از قدرت بیش از حد آن...آن روز به سپانلو هم همین را گفتم جناب، که در قحط الرجالی که دست ها بسته است و سگ ها گشاده باید هم چون شمایی داعیه دار روشنفکری باشید... نمی دانم چرا نامه تان مرا به یاد مرد هزار چهره مدیری انداخت که هی جو می گرفتش... آقا شما هر چه هم دارید از شیر مردانی دارید که با آنها در اوائل انقلاب مناظره تلویزیونی می کردید... باز جای شکر دارید البته، هم پالکی هایتان هر روز فحش نامه می نویسند حداقل شما گاه به گاه دست به قلم می شوید... خدایش بیامرزد که گفت یارب مباد آنکه گدا معتبر شود. نمی دانم چه کسی به شما گفته که فلسفه بلدید؟؟؟ واقعاً شما خود را هم سطح سارتر، دکارت، هگل و مارکس می بینید؟؟؟ باور کنید این اطرافیان دوست شما نیستند ...از سر خیرخواهی می گویم جناب! سری هم به یک روانکاو بزنید... البته در میان دوستان کم نیستند کسانی که اوهامشان احوال دماغی را مخدوش کرده.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

زیبا ترین چشمها را نشان داده بودید

عجبا که همه در پرده بودند و مستور... این همه زیبایی ره به کجا می برد غیر از گورستان حرمسرای یک شیخ شهوت زده بیمار جنسی... کجاست یاری گری که یاریم کند؟ سوالی که هر ثانیه در ذهن دختر معصومی که به حراج گذاشته می شود تکرار می گردد... صاحب زیباترین چشمها به گریه ای ابدی محکوم است در پس میله های قفسی طلایی... چه خواهی شد . کرا خواهی بود؟؟ در کدامین خاک به کدامین جرم سنگسارت می کنند؟؟ به جرم عشق!!! در سرزمینی زیستن که بهای دوست داشتن طناب دار است و سنگهای گران، سخت است.... بار نامش سنگین است در هر کنار و گوشه این پهنه بیکران... در سرزمینی زیستن که بهای طنازی و جلوه گری را باتون و سر و روی خونین بایدت پرداخت، سخت است زیستن... چه راهی بهتر از فرار. چه سود اما که هر جا می روی کهن باورهای دل سختت را با خود حمل می کنی... چگونه می کشی این همه بار را و این صلیب خارا را... کجاست یاریگری که یاریت کند؟ آنکه ترا خرید از پدری معتاد و گرفتار؟ یا آنکه ترا خواهد خرید در حراجی به بهانه تاراج تنهاترین داشته ات؟ دختران ایرانی را حراج می کنند و رگهای غیرتت که چون مارها از دو سوی سرت به بالا خزیده اند، تنها موهای پریشان دخترکی می بیند در جلوه گری معصومانه خویشتن... و اینجاست که باتون تو بالا می ورد... خلیج همیشگی فارس را تنها خلیج می نامیم که شاید خرده التفاتی جمع کنیم از سوی همسایگان که شب پیش را بستر خفته بودند با دخترکی گریان که اشکهایش را به ضرب تو سری فرو می خورد و خریده شده بود به بهای چند بشکه نفت... و شاید چند بست تریاک و یا بدتر نسخه ای برای مادری بیمار... عطوفت و رافت تا به کجا می رسد؟؟؟؟ صاحبان زیباترین چشمها در بسته ترین قفسها می میرند... چه باک ما را که ما در شاه راه ابدیتیم و کسی را به برج عاج ما ره نیست...
تو فکر میکنی صاحبانش امشب در آغوش بوی ناک که می خسبند با ضرب چک و لگد و وعده اسکناسهای خوشبو...دختران ایرانی حراج می شوند وقتی که ما خوابیم... و ما همیشه خوابیم همیشه...

آقایان تبعیض تا کجا؟؟؟

دوستان و هموطنان بسیجی، هم اکنون کودکان سریلانکا نیازمند یاری سبزتان هستند چرا که ببرهای تامیل به تقلید از دوستان خود، از مردم بی گناه سپر انسانی ساخته اند و سبب ساز فاجعه انسانی جدیدی در آنجا گشته اند. پس کجاست رگ های گردن چون طناب و طومارهای کیلومتری شما؟؟؟ ای شهادت طلبان بشتابید، ای هتاکان بنوازید که آی حروم لقمه ها کور شید آی حروم لقمه ها دور شید...
نه خیر خون بچه های سریلانکا در مقابل چای خوشمزه سیلان که قرار می گیرد رنگی ندارد... ببرهای تامیل در مقابل شیرهای لبنان شکست خوردند. اینجا اما مردم یک بزرگراه را دو روز بستند و در یک پارک تحصن کردند تا هارپر محافظه کار فکری برایشان بکند ...اما این فکر مرغ پخته در دیگ را هم قهقهه می اندازد...
بیچاره بچه های سریلانکا که در پروپاگاندای سیاسی دنیا محلی از اعراب ندارند...
بر سر کشتار غزه فروش شرکتهای وابسته به اسرائیل بسیار کم شد. اگر به خاطر داشته باشید در مقابل دانشگاه امام حسین بسیجی های عزیز موبایلهای صهیونیستی خود را شکستند... حالاچرا چای سیلان را دور نمی ریزیم؟؟؟ شاید مزه پولش بهتر است!!! واقعاً هدف من این نیست که این رفتار را تائید یا تکذیب کنم من فقط می خواهم بگویم برخوردها باید همگن باشد... نمی شود هی به تقیه پناه ببریم وهر جا دلمان خواست یا شرایط مالی مان اقتضا کرد ریا پیشه کنیم... ملتفت داستان شتر مرغ که هستید؟؟ درست نیست که ما با نمایش عکسها و فیلم های دلخراش غزه در میان برنامه کودک، روحیه لطیف کودکان معصوم را ویران کنیم اما حالا که کودکان سریلانکا هم در همین شرایط قرار دارند سکوت پیشه کنیم. اگر ما به دنبال سینه درانی و عزاداری برای کودکان جنگ هستیم، چگونه در خصوص این جنایت آشکار سکوت کرده ایم.
خاله خانم در حضور بچه های هاج و واج دست و پا و خدا می داند چه چیز دیگری را تقدیم می کند در حالی که زنان و کودکان بیگناه این سو هم قتل عام می شوند... پس دست و دلبازی علیا مخدره فقط برای هموطنان فلسطینی است؟ در آن جنگ سوال من از دوستان غیور این سویی هم همین بود... چرا در مقابل نسل کشی سودان سکوت کردید اما اینجا فریادتان گوش فلک را کر می کند؟؟؟
اگر از جنگ و خشونت بیزاریم که هستیم در این فاجعه هم سکوت نکنیم...جالب اینجا است که در این سو نه ایرانی ها از لبنانی ها یا گاه حتی فلسطینی ها خوششان می آید و نه آنها از ایرانی ها. نمونه بارز آن را در رستورانهای عربی و لبنانن می بینیم که آشکارا به ایرانی ها توهین می کنند حالا کشور ها عربی و امارات و داستانهای خلیج همیشه فارس بماند. به قول دوستی می گفت دیپلماسی ما در مقابل اعراب یک اتوبان یک طرفه بوده ما با دو دست داده ایم و لاجرم چیزی دریافت نکرده ایم...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

اوا تاجی جون تو هم؟؟؟

وای نکشدت خدا تو رو بلا سد کرج چی کار می کردی آخه تو جیگر؟؟؟ وااااا قایقم داری خوشگله؟؟؟ وای موش نخوره تو رو حالا به ما که نگفتی اشکال نداره اما کیو برده بودی عسل؟؟؟ حالا قحطی آدم بود به این رسایی چپ چس خبر داده بودی؟؟؟ بابا مگه ما خودمون مرده بودیم تاجی جون هم چی برات قر می ریختیمو کوندتا راه می انداختیم که بیا و ببین. حالا این ملکه زیبایی رو دعوت نمی کردی نمی شد؟؟؟ بابا این همه داف خفن ریختن تو بازار حالا تو باید دست و رو نشسته این دار و دسته پری رویان و مه پیکران اصول گرا رو دعوت می کردی... بابا اصلاً خیر شما به ما داخلیا نمی رسه اون جیگر شکلاتی که می ره ایتالیا حال و حول تو هم که حالا دم گوشمونی و میری سد و کرج هم انگار نه انگار... بابا ما با این موشولینا اینا عوض اینکه این همه پول بریزیم تو جیب این عربستان سعویا خب می اومدیم عین این پتیارهه هستا همین جی لو می اومدیم تو قایق تو شکلاتی می شدیم... اه همتون بی خیرین به خدا... حالا هی برو این حلقه های گم شده داروینو جمع کن خوبت کرد جلو سر و همسر سکه یه پولت کرد... آخ اصلاً فکرشو می کنم تاجی جون چه شبی می شد توی اون قایق رو سد کرج زیر نور ماه وااااااایییی با موشولینا اینا چه حالی می کردیم شامپاین نه ببخشید هندونه خنک تو هیجده تیر نوای ملایم گیتار... واااااایییی می گم بیاین ایندفه عوض این اجداد گوریل و باقی مونده نسل نئاندرتالها با ما ها کودتا کنید بخدا اینقدر حال می ده... پته پتویه هیچکس هم نمی ریزیم روی آب کرج... تاجی جون فدات شم دیگه زیرآبی نرو به خدا با بروبکس می یاییم یه پارتیی می کنیم رو قایق اصلاً خشونتو فراموش می کنی...
جیگرتو برم خوشگله باشه؟؟؟؟حالا گذشته از شوخی این داستان سد کرج هم آخر خنده است آخه جناب مستطاب رسایی کدوم دیوونه ای بره یه همچین جای شاعرانه ای رو برای یه عمل خشنی مثل کودتا انتخاب کنه؟؟؟ شمام یه چیزی بگو بگنجه... راستی آقای رسایی تو میدونی موشولینا کجان؟؟؟؟؟

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۸, جمعه

آخ جون بازی وبلاگی...

اصلاً به عشق این بازی های بامزه بود که تصمیم گرفتم بپرم توی این دنیای مجازی و الکی و ماتریسی...
البته می دونم که من دعوت نبودم اما بالاخره اگر پررو بازی درنیاری هیچ جا تحویلت نمی گیرن برای همین هم ما دست و رو نشسته عین اون به اصطلاح کشور خارجی که اومده بود زنبیل بذاره... پریدیم وسط بازی.
یییییییوووووووووههههههوووووووو


حالا نظرات بویایی شناسی اینجانب:
کروبی:
بوی سیگار توی آبدارخونه مجلس ششم و خواب خوش دوشینه... یه بوی دیگه هم می ده! بذار فکر کنم اووووووووووممممممممم بوی به نتیجه نرسیدن و دلسرد شدن، بین خودمون باشه یه کم بوی خر کردن...
محسن رضایی:
اوخ اوخ اوخ... بوی عرق.... وای بوی فرنچ سربازی مخلوط با توتون و عرق تن.... وووووووویییییی! بوی آب دهن وقتی که یکی داره با هیجان داد می زنه واسیه سربازا... نه دوستش ندارم.... اما باز هم از اومدنش خوشحالم
علی اکبر اعلمی:
بوی شوینیسم شدید ترکی تو مایه های علی دایی... یاشاسین آذربایجانا... بعدشم بوی یه آدم همیشه ناراضی که با همه سر جنگ داره اما آدم خیلی خوبیه، صادقه و رک و راسته... اگر تو بحث انتخابات وارد نمی شد خیلی دوستش می داشتم اما حالا یه کم بد موقع است.
محمود احمدی نژاد:
ووووووووووواااااااااایییییییییییی بوی جوراب سه ماه نشسته و زیر بغل پاره، بوی دندونهای زرد و لثه چرک کرده.... بوی سیب زمینی کپک زده، بوی استحمار و استثمار، بوی وای نه دیگه دماغ برام نمی نمیمونه آقا ما نیستیم...
و اما میر حسین موسوی:
آخ نگو ننه... بوی نرم کننده هاله که زهرا خانم زده به بلوزش و شب پیش براش اتو کرده، تمییز و مرتب. بوی صداقت و روراستی مشدی. بوی ایمان پرنده ای که از قلبها گریخته... یه کم هم بوی لج بازی... راستش بوی یه لباس گل گلی خوشگل که ته بقچه مادر بزرگ توی صندوق جا خوش کرده اما هیچ وقت از مد نمی افته چون پارچهه لامصب مرگ نداره اینقدر جنسش خوبه... یه کم هم عطر چوب صندوقو نوستالوژی رو قاطی کن
اوووووووووووممممممم معرکه است....

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

مردی که در سینه اش یک جنگل ستاره دارد

نگاهش می کنم در تمام کلیپهای موجود در این فضای مجازی و اشک در این گوشه سرما زده دنیا میان چشمانم حلقه می زند. اینجا بیشتر دلت می تپد، با نگرانی دنبال می کنی همه چیز را. حتی در شبهای امتحان می گردی ببینی آنجا در سرزمین دوردستت چه می گذرد. احساس می کنی دستت از همه جا کوتاه است و کاری از تو بر نمی آید. تنها می بینی و اشک میریزی که چه می گذرد بر پیکر این گربه کهنسال، بر پیکر مردمی که رنج می کشند و تو هم با آنها روزی هزار بار میمیری و زنده می شوی. نفست گره می خورد هر بار که چرا؟ و احساس می کنی که در میان کوه ها پژواک صدایت تنها به گوش خودت می رسد. همه در این سو انگار همه چیز را از چشم تو می بینند و نگرانی هایشان را بر سرت آوار می کنند که چرا این گونه می اندیشند؟ و تو هر بار باید پاسخ دهی که باور کنید این صدای ایران نیست این صدا مال ما نیست... و نوید می دهی که کسی می آید، کسی دیگر کسی بهتر، کسی که مثل هیچ کس نیست...
اینجا دل نازک تری و با هر چیز گریه ات می گیرد...
با گاز اشک آوری که زدند چشمانت بیشتر می سوزد، با توهین ها و فریاد ها بیشتر بر می آشوبی ولی دستت از همه جا کوتاه است...
میرحسین انتظار ما اینجا سختتر است و تا 22 خرداد هزار بار این قلب بیچاره می تپد تا تو بیایی...
اما ای آزادی این باردیگر با زنجیر نیا. تنها این بار بگذار لبخند بر لبانمان خوش بنشیند و این زمین بارور شده از خون و زخم و زنجیر نفسی بکشد. بگذار باور کنیم که توانمندیم و سرنوشتمان دیگر در دستان تمامیت خواهان و کفن پوشان نیست. بیا و همراه شو این بار و بگذار دوباره این وطن، وطن شود. به خدا برابری زنان، درمان دردهای اجتماعی است و لازمه ارتقا سطح فرهنگ. باور کن زنان توانمند کودکان سالم تری می پرورند و برابری حقوق زنان لازمه آرامش مردان است. باور کن در جامعه ای تک صدایی نجواها مخربترند و صدای انتقاد از سوز دل بر می خزد نه از وعده پول. اعدام کودکان تنها موجب بی آبرویی است و قومیتی بالاتر از ایرانی برای هیچ ترک و کرد و بلوچی متصور نیست... کوکوی سیب زمینی به مذاق کسانی خوش می آید که با مردم فرهیخته ایران زمین چون کودکان هفت ساله گفتگو می کنند.
میر حسین بیا اما اگر هیچ یک از این آرزوهای نهان را برنیاوردی قول بده دردمان را افزون نکنی...تا 22 خرداد می میریم و زنده می شویم هزار بار تا سربلند زندگی کنیم همه جا...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

موسوی به اشاره آمده است؟

سالها در حدس و گمان زیستن، کدر بودن فضای اطلاعات و اتفاقات پش پرده ما را به انسانهایی بی اعتماد و مظنون تبدیل کرده است. ناحق هم نیست هر کس جای ما بود چنین می شد. یا دست انگلیس را در کار می بینیم یا دست خودی ها یا غیر خودی ها. بچه که بودم این اصطلاح پشت پرده خیلی برایم جذاب بود، اصطلاحی که مرتب بین بزرگترها رد و بدل می شد و من همیشه فکر می کردم پرده ای چون پرده سینما وجود دارد که مردانی با لباس هایی از جنس سریال امیرکبیر در پشت آن مشغول در گوشی پچ پچ کردنند. پشت پرده چه می گذرد، سوال همیشگی ما ایرانیان است. باور نداریم به توانایی خودمان همیشه فکر می کنیم کسی است که سرنوشتمان را رقم می زند. شاید هم به فرهنگ دیرین شرقی باز می گردد این باور. هرچه هست در مورد داستان آمدن آقای موسوی من هم اوائل دلچرکین بودم از این جابه جایی خلق الساعه. اما اینکه در تمام این سالها که از او خواستند و نیامد و ناگهان این لحظه را برای آمدن انتخاب کرد، به نظر من بی ارتباط نیست با جو تهدیدی که این سالها حاکم بود بر جامعه و همچنین صنعت جناسی که دوستان به کار بردند در مورد خاتمی و بوتو. تیغ خاتمی دیگر برا نبود در مقابل جناحی دیگر و این تنها از منزلت و شان انسانی می کاست که ارزش های اجتماعی زیادی در پس نامش جمع بود. دوباره و دوباره هزینه کردن اش نفعی برای کسی نداشت. باور دارم موسوی خوانده شده از جانب مردمی است که دیگر خشونت و اختناق را برنمی تابند، آرامش می خواهند و احترام در جهان و خسته شده اند از دعوای بین دو جناح. گاه فکر می کنم در صورت انتخاب خاتمی باید مردم کمربندها را خیلی محکم تر از سال 76 می بستند و 18 تیر بارها تکرار می شد. موسوی پایگاه اجتماعی و سیاسی مستحکمی دارد و مدیری بسیار کارکشته و لایق است. سابقه درخشانش خیلی ها را امیدوار می کند و با نگاهی به اوضاع جهانی و وضعیت اقتصادی فکر می کنم شرایط از دوران جنگ هم اگر بدتر نباشد بهتر نیست. شفاف سازی دیدگاه ها بحث خوبی است و به نظر نمی رسد موسوی شفاف حرف بزند... اما این سیاست ماست که دچار پارادوکس است و لاجرم هر کس که واردش می شود به این تناقض آلوده می گردد. اما در کل موسوی انسانی است بسیار راستگو که وعده نمی دهد مگر بتواند عمل کند. آنچه خاتمی می کند اگر نامش را حمایت نگذاریم شاید باید صدایش کنیم حسن آقا... دیگر نام حمایت چیست این چه سرشتی است که هیچ چیز را باور نمی کند و تنها مظنون است به همه کس و همه جا تا به جایی که داد سید را در می آورد که اگر یکبار دیگر بگویید بیایم در همین استرالیا می مانم... خاتمی به زعم من بیشتر از دست دوستان به در رفت که چه کنم خانگی است غمازم... به هر روی این گفتمان ها صادقانه است و باید سوالها مطرح شود تا نتایج درست بدست آید... دلایل قوی باید و منطقی نه رگهای گردن به قدرت قوی...

بخشش لازم نیست اعدامش کنید.

ویرگولی که سرنوشت زیستن را رقم می زند... در کتاب های ادبیات، در جای جای این تاریخ بارور شده از خون و جنگ و غارت. واقعاً در آستانه قرن بیست و یکم می خواهیم این ویرگول را کجا بنشانیم؟ در این مدت بارها نظرات دوستان را در پای بحث ها خوانده ام و واقعاً متحیرم از این همه خشونت ریشه دوانده در این سرزمین کهنسال... در این سوی دنیا مگر قانون نیست؟ مگر جنایت نیست؟ اینجا هم محلاتی است که نمی توانی بروی... نه سوالی و نه جرائتی برای بوق زدن... اما اعدام هم نیست... شهر امن و امان است بجز در آن نقاط خیلی محدود... بیجه هم هست و کسانی که زورگیری می کنند و هر کار دیگری... در اولین خروجم از ایران فکر می کردم مردم در همه جای دیگر انسانهای متشخصی اند و نه کسی با کسی کاری دارد، نه خبری از دزدی و مزاحمت هست... ارمغان درهای بسته... وقتی در فرودگاه دوربین عکاسی ام را از کیفم که با زیپ بسته کنارم آویخته بود دزدیدند، این حباب خوشباوری در عرض چند ساعت به یکباره ترکید... نه داستان، مقایسه میان سوئیس و ایران است و نه من دانشجوی بینوا مواجب بگیر گروهی... بحث بر سر خشونت است. گاه فکر می کنم در کلوزیوم رم نشسته ایم به تماشای جنگ گلادیاتورها و همه خون می خواهند و اعصاب خسته تیر کشیده اشان با دیدن چشمان از حدقه درآمده محکومی آرام می گیرد. تاریخ به خون آلوده، ما را بی تفاوت کرده به جان آدمی. اگر به یاد بیاوریم همین چند ماه پیش در اتریش آرام و صلحجو پدری با دخترش... چه کردند او را؟ تبعید مادام العمر به آسایشگاه روانی... چه می کردیم ما اگر به جایشان بودیم؟ انگشت شست رو به پایین و طلب خون. کسی مخالف قانون یا مجازات نیست... اینجا هم اگر قانون نباشد نه سنگی بر سنگ می ماند و نه کسی با لبخند نگاهت می کند... اگر قانون نباشد و مجازات همه، برابر در مقابل آن، می شود، همین که الان جاری است در ایران. اگر قبضی دیر پرداخت شود یا کسی به زنی بی احترامی کند از تمام حقوق خود محروم است. باید بیرون از این جامعه بایستد، جان بکند سالها تا راهش بدهند دوباره به گردونه زیست اجتماعی. این تصور اشتباهی است که گاه غالب دوستان می اندیشند این سوی زمین مردم قانون مدار ترند... نه! ساز و کار مجازات دقیق تر است و مهمتر از همه اینکه همه برابرند در مقابل قانون و دولتمردان آگاهانه تر تدوین می کنند این ساز و کار را. به مرور در جانت نفوذ می کند این احترام و در هوای منفی سی درجه هم می ایستی تا چراغ سبز شود. به هر تقدیر اینجا بحث بر سر جان آدمی است و حق زیستن... اگر چشم در برابر چشم باشد جهانی کور خواهد زیست، این را بی هیچ شکی باور دارم و باور دارم این چرخه خشونت باید جایی متوقف شود. همه جای دنیا همه عزیزانی دارند که سخت است از دست دادنشان. بحث هم بر سربخشش نیست که سنگ روی سنگ بند نخواهد شد... بل شاید بهتر است به جای این غیر انسانی ترین راه، مجازات تغییر کند به چیزی که نه تنها آسان تر نیست، شاید سخت تر و دیرپا تر هم هست.
از شنیدن نظرات شما خوشحال می شوم... شاید این شعر در گوش من هنوز آهنگ خوش آوایی دارد:
دست در دست هم دهیم به مهر میهن خویش را کنیم آباد...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۱, جمعه

دلارا دیگر نیست...

با گریه می نویسم، با گریه پاشدم
دستم هنوز به گیسوی بلند تو آویخته است...
با من حرف بزن به من بگو چگونه خوابیده بود در آخرین شب در تنهایی دیرپایش... به من بگو چطور دلت آمد بیدارش کنی... به او گفتی وقتش است بلند شو!!! به من بگو او چه گفت... خدایا خدایا خدایا چه کردید؟ دستهایش می لرزید نه؟ دختر بی گناه رنگها را کشتید! پاهای لرزانش تا می شد؟ تمام روز در خیابان با آخرین گام هایش گام زدم ... دیگر باز نمی گردم نمی خواهم هیچ جا چشمم به تو بیافتد. می ترسم در خیابانی از کنارت رد شوم نمی خواهم در هوایت نفس بکشم... به من بگو اشک ریخت داد زد؟؟ او را بردید نه؟ به زور، با فریاد او نمی خواست بایستد نه؟؟ چه کردید خدای من چه کردید... کتکش زدید نه؟ به من نگاه کن سرت را بلند کن!!! به چشمان من نگاه کن! تو بودی که صندلی را از زیر پاهای نحیفش کشیدی و رقصید در هوا... راحت شدید نه؟! کارتان تمام شد حالا پرونده را به بایگانی می دهید... گریه می کرد نه؟ مادرش را می خواست، پدرش را، و شما کشیدید موهایش را و بردیدش...
دیگر برنخواهم گشت می ترسم در خیابان از کنارت رد شوم...
امشب دخترک بی گناه رنگها خواهد رقصید دست در دست مهین در گورستان در دوازدهمین ضربه ساعت و به او خواهد گفت گردنش درد می کند و فکر می کند دیشب بد خوابیده است و مهین می گوید شش سال پیش بدن او هم درد می کرده و به او خواهد گفت خوب خواهد شد...
امروز تمام راه با دلارا هزار بار ایستادم روی چهار پایه...
به من نگاه کن! چطور گوشی را از دستش کشیدی تا دیگر حرف نزند... چطور به پدرش گفتی که هیچ کاری نمی تواند بکند... به من بگو چه کسی پیکر نحیفش را پایین آورد و به پدرش داد تا در آغوشش بکشد...
به من نگاه کن! نه دیگر نگاه نکن...
دلارا دیگر نیست... دیگر باز نمی گردم.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

به خودت نگیر دوست من...

جالبه واقعاً! این پدیده اخراجی ها و مسعود ده نمکی جالبه... من که فیلم رو این سر دنیا ندیدم اگر بذارنش تو این سایتهای دانلود فیلم شاید این سعادت باور نکردنی به ما هم رو بیاره... نمی دونم چرا این روزها با خوندن این داستانها همش یاد شعر مرزپرگهر فروغ می افتم چه ابتذال مشابهی سر تا پامون رو گرفته! من راستش وقتی فیلمی رو ندیدم نمی تونم ازش چیزی بنویسم اصولاً هم از نقد و منتقد این روشنفکر بازیها خیلی خوشم نمیاد من به احساس خودم بیشتر اعتماد دارم و در ضمن خوشم نمی آد کسی منو با یک حس پیشداوری بفرسته برم فیلم ببینم... برای همین این نوشته به هیچ وجه نقد اثر نیست... ببین حرف من اینه که مردم در تشخیص قهرمانشون اشتباه نمی کنن! مثلاً تختی قهرمانه، همیشه هم قهرمان ما می مونه چه حرفی ازش بزنن چه نه، اون جایگاه خودشو داره، یا مثلاً مصدق قهرمان ماست! چه حکومت بخواد و براش تبلیغ کنه، چه نخواد و نون به نرخ روز خور کثیفی مثل کاشانی رو هی بهش بال و پر بده... ببین مساله اینجاست که بری بالا بیای پایین آقای ده نمکی! وسط سینما هر دلقک بازی هم که دلت می خواد در بیاری، بابا جان تو قهرمان بشو نیستی! برادر او موقع که زدی با چماق تو سر ملت باید حساب این جاهاش رو هم می کردی... ببین بابا دود موتور امثال تو حاج کاظم رو هم خفه می کنه چه برسه به ما... ببین نه ژست روشنفکری بگیر نه ادای اینو در بیار که انتقاد پذیری و این حرفها... بابا جون رک و پوست کنده، تو جاتو همون اول خودت تعریف کردی حالا اگر دنیا هم کن فیکون بشه جای تو یا شعبون بی مخ و دیگروون عوض بشو نیست برادر من... این که حالا مردم میان می بینن، بابا مردم گوریلم میرن می بینن خیلی هم وقتی برمی گردن خونشون ازش تعریف می کنن که چه حیوون باحالی بود... به خودت نگیر دوست من...
یه دوستی داشتم که می گفت یه کتاب خوب یا یه شعر قشنگ مثه آقا امام هشتم می مونه باید هر از گاهی آدمو بطلبه. حالا با این معیار تو بگو واقعاً اخراجی ها یه اثر هنریه؟؟؟ ببین برادر اصلاً نمی خوام بهت بی احترامی کنم تو هم یه اثری داری شاید هم ظریف و قشنگ و با معنا باشه، اما ببین قبول کن "هیچ صیادی از جوی حقیری که به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد." ایراد اثر تو اینه که مال مسعود ده نمکیه باور کن...
خدای نکرده فکر نکنی ما ضد انقلابی هستیما نه من به شخصه به تمام رزمنده ها، جانبازها و شهدا از صمیم قلب احترام می ذارم دوست های جانباز زیادی هم دارم که مسلم بدون تو هم خیلی دوستشون داری و خیلی هم معروفند... پس انگ بیخودی هم به ما نچسبون، فرافکنی هم نکن... اگه بی حرمتی هم می شه به خاطر امثال توه وگرنه اونا همیشه رو سر این مردم جا دارند.... مردم میان بارقه ای از سیدجلال روغنی ها و باکری ها رو تو فیلم های جنگ ببینن نه تو رو، بنابراین باز هم بهت می گم به خودت نگیر خیلی دوست من..

۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

بوی خوش صداقت به جای ...

اولین بار که رای دادم نمی دانستم به چه و به که رای می دهم، بار دوم به وعده هایی رای دادم که نه وعده دهنده و رای دهنده نمی دانستند که چرا راه درازی است میان حرف تا عمل... بار سوم رای دادم به تداوم یک رویا که اینبار دیگر می دانستیم احتمال عملی شدن آن خیلی کم است... بار چهارم به حزب رای دادم... اینبار به صداقت مردی رای خواهم داد که اینقدر شجاعت دارد که در مقابل چشم مردم بگوید نمی توانم، اگر شد حتماً انجام می دهم... اینبار به واقعیت و عقلانیت رای می دهم، به مردی که خسته است از دروغ و نادانی ، به مردی که نقشی که بر بوم سفید می زند، حکایت از نگریستن از بالا به همه چیز دارد، به تمام جنجالها و دعواهای بر سر لحاف ملا... این بار به رویاهای دیگران نه می گویم دیگر نمی گذارم کسی به من وعده دروغ بدهد... نه!!! به مدیریت کدخدا منشی، به تزویر پشت پرده و چانه زنی از بالا... نه دیگر نمی خواهم خواسته هایم از بضاعتم بیشتر باشد!! نه به سرخوردگی پس از شنیدن نه!!! نه به نگاه کسانی که مردم را کودکانی فرض می کنند که هرچه نشانشان دهند باور می کنند... نه به کسانی با مردم مثل بچه های هفت ساله حرف می زنند... نه به کسانی که سربلندی مردم ایران را نمی خواهند... نه به کسی که آب به آسیاب دشمنان خود می ریزند از نادانی...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

دولت میوه ها

یادم می آید سالی که آقای دکتر بر کرسی ریاست جمهوری تکیه زدند شایعه آمدن وبا به میوه ها و صیفی جات ضرر هنگفتی زد که به یمن خزانه پروپیمان با کمکی بلاعوض رفع و رجوع شد. داستان گوجه فرنگی فروشی سر کوچه هم که معرف حضور است!! به مادربزرگ که زنگ زدم سه چهار ماه پیش از قیمت سیب می نالید که شده کیلویی 4000 تومان!!! یالالعجب اینجا در بلاد فرنگ ما می خریم به 2 دلار... دوستان سیب زمینی وارداتی توزیع کردند و کار بالا گرفت و سیب زمینی آنچنان وارد ادبیات سیاسی ایران شد که گوی سبقت از همگان ربود و همه چیز حتی رکسانا هم فراموش شد... قصیده ها سروده شد در وصفش و شعارها داده شد در ذم و مدحش... سیب زمینی هم نشدیم در این دهر، کسی گوشه چشمی به ما کند... دوستان در مذمت اسرائیل می گویند دو روز نگذشته پرتغال اسرائیلی نقل محافل می شود که ایضاً رایگان به علت کمبود ویتامین ث توزیع شده در اسلام شهر... چقدر ما کج خیالیم... جناب مستطاب رسایی هم که خاتمی را به نارنگی تشبیه می کند... با این حساب سبد میوه کامل است و این توضیحات و مثل ها نشان از توجه ایرانیان و دولت مکرمه به میوه جات دارد... واقعاً با این حساب شعار نفت بر سر سفره نشان از بی ذوقی است و تحجر، حداقل بگویید مثلاً پاپایا بر سر سفره... کلاسش هم بالا است بوی بدی هم ندارد که بعداً دولت مردان دبه درآورند...

مکزیک و ایران

امروز در کافه ای با دوستم نشسته بودم تا آخرین تکلیف این ترم را هم تمام کنیم تا بتوانیم از مواهب تابستانی که بلاخره از راه رسید حسابی بهره بریم... در کشاکش دانلود کردن فایلها با اینترنت درب داغان من معتاد به خواندن اخبار هم فرصت مغتنم می شمردم برای سر زدن به بالاترین... همکلاسی من هم از تغییرات قیافه من با خواندن اخبار تفریح می کرد که گاه میخندیدم گاه عصبانی و گاه... پرسید چه می خوانی و برایش گفتم که دولت ما در ایران با توزیع رایگان سیب زمینی، پرتغال و میوه می خواهد مردم را تطمیع می کند که ناگهان با ابروهای بالا جهیده گفت آه فکر نمی کردم که کشور من مکزیک اینقدر شبیه ایران تو باشد... اما حداقل آنجا آناناس توزیع می کردند و کنسرت مجانی می گذاشتند و مادران سرپرست خانوار و پیرها قول ماهانه می دادند... خدای من دنیا چقدر شبیه هم است و استراتژی ها نخ نما شده چقدر همگون... او هم می خندد که حداقل به دولتی هایتان بگویید میوه های باکلاس تری توزیع کنند و روشهای مفرح تری به کار برند...
بعد می گوید خدا را شکر او که رائی نیاورد خدا کند...
من هم می گویم خدا کند

۱۳۸۸ فروردین ۲۹, شنبه

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

نمی دانم از قلم به بند کشیده دخترکی بگویم که خدا می داند به کدام گناه نکرده عقوبت می شود یا از شادی فرصتی دوباره به دخترک نقاش زندانی رنگها... تنها می خواهم شباهت تراژدی رکسانا را با داستان آلمانی بینوایی که با منشی خود ارتباطی غیرافلاطونی داشت و به مرگ محکوم شد،ا یادآوری کنم. می گفتند هربار خاتمی به اروپا می رفت قرار بود حکم این زندانی مهمان به زودی به اجرا درآید و او که سخت به نماز روی آورده بود اسباب خنده همبندی ها را فراهم می کرد و سبب ساز دردسری برای رئیس جمهور پیشین در آنسوی آب ها... خدا می داند رشته بطری شرابی که رکسانا می خواست بخرد به کدام خراب آباد خواهد رسید...
نمی دانم چرا دست به هر جای این ارابه 7000 هزار ساله می زنی بوق نبوغ جنایتی تازه می آید دخترک بی گناه دیگری با چاقو شکنجه می شود، برادری سه برادر خود را می کشد نمی دانم به چه افتخار می کنیم در این دهر و دل به چه خوش کرده ایم که داعیه مدیریت جهان داریم...
اشو را معمولاً نمی خوانم اما بعضی داستانهایش را بسیار دوست دارم که از دل زمین بر می خزند:
در جایی می گوید ما شرقی ها بر عکس سایرین برای دیوانه ها جایگاه خاصی قائلیم و آنها را مانند غربی ها نمی زنیم و به آنها بی احترامی نمی کنیم بلکه عزیز می داریمشان و می گذاریم در کنار ما باشند...
نمی دانم شاید در این دیوانه دوستی ما مقام اول داریم انگار. چنانشان بالا می بریم که دیگر پایین نمی آیند...

۱۳۸۸ فروردین ۲۸, جمعه

برای دلارا

دوستی داشتم روزی در دانشگاه روز امتحان برگه ای از او گرفتند در میان کش و قوس پاسخ به سوالاتی نامفهوم و بدردنخور که الان بعد از سه سال حتی یک کلمه اش در هیچ گوشه ای از این دنیا به کارم نیامد... پسرک را به جرمش صفر دادند و محروم کردند و مجبور به دوباره گرفتن آن با استادی مهجور تر از قبلی... چه پیش آمد؟ نه او چیزی از هر دو بار یاد گرفت حتما نه به کارش آمد... قصد اینجا تحلیل قانون نیست نه پیدا کردن مقصر که شاید حالا در گوشه ای چه می دانم سر به کاری دیگر دارد... حرف از اینها گذشته نه عزیز برخواهد گشت که ماست ریخته و تغاری شکسته... آن چه می ماند شاید وحشت باشد و اضطراب و دلناله وجدان که بر هر دو طرف مستولی است در این وادی... چه دخترک قصه چون حسنک بر دار شود چه نه کاری نمی شود کرد تنها جامعه بیمار تر می شود... دوست عزیز بگذار در این غم هر دو بگرییم که کاری است از دست رفته... نمی خواهم غمت را سنگین تر کنم یا سبک تر که اندوه جاده ای است که به تنهایی باید طی شود... اما با آن سوی داستان چه می کنی تو... فرض زشتی است اگر بگوییم دلارا بمیرد... اما بیا به این سو نیز اندیشه کن چه چیز در دست خواهی داشت؟؟؟ نازنین دنیای هفده سالگی بر آب است شاید روزی ما بر این سوی خط باشیم... بگذار با بخششت دیگرانی بزیند... اینجا صحبت از جان است می دانم تو هم دلسوخته ای اما ...
در داستانی که اول گفتم همدوره ای دیگر داشتیم جانبازی بزرگ مرد، همه درمانده بودیم که برویم برای شفاعت یا نه باورت نمی آید اگر بگویم او با پای نداشته اش رفت تا خود رییس دانشگاه برای پادرمیانی من درسهای بزرگی گرفتم از او...
من نمی دانم تقصیر با کیست که نه قاضیم نه از مکنونات داستان باخبر اما می دانم در هر اتفاق می توان قربانی بود یا مسئول... اینجا شاید تو بتوانی مسئولیت نجات انسانی را بر عهده بگیری... یا شاید کشوری که سربلند تعدد اعدامها ست...

۱۳۸۸ فروردین ۲۷, پنجشنبه

دلآرا در اوج

چگونه می خوابیم، چگونه می نشینیم ساکت و صامت چونان دیوار...
وای از دیوار؛ کشیده ایم به دور خود خاردار، خاکستری، آهنین...
چه می کنیم؟؟ به خود آیا نگاهی یا نقدی نه!!! ما در پس دیواریم که نه شیشه ای که آهنین است.
دختری را به دوردستهای مرگ می رانیم و زندگی می کنیم در پس دیوارهای خاکستری
شهری از دیوار واره هایی چونان قلعه (قلعه حیوانات) و دختری را به سوی مرگ می رانیم...
نه دیگر در جوستجوی کهسار آبی رنگ نیستیم و نه به پرواز شاهین های تیز پر می نگریم... کلاغ ها هم ترکمان کرده اند.
آیا نظم اجتماعی مان که اینچنین پاسداری اش می کنیم در نقطه پایان اش به اوج رنگپریده ای در افق دودآلود می رسد؟؟؟
چه می کنیم چه می کنیم...
به کدام اوج می تازیم با این سرعتهای سرسام آور چه می خواهیم...
مادر آیا برمی گردد در نقطه پایان دلآرای قصه ما در رقص مرگش؟؟؟ یا شاید دست در دست مادر در گورستان شبانگاهان در میان زنگ ساعتی که دوازده بار می نوازد پرطنین چهار روز بعد خواهد رقصید فارغ از حرص و آز ما...
هفده ساله، کودکی را محو می کنیم و شادمانیم...
به من بگو به چه می خواهیم برسیم...

۱۳۸۸ فروردین ۱۹, چهارشنبه

سلام

سلام

این اولین پست من است... انگار نامه ای عاشقانه... چندبار نوشتم و پاره کردم.
انگشتان ناآزموده و کی بوردی که لیبل فارسی ندارد... می گردم و راه خود را
میان دکمه ها باز می کنم، انگار که زندگی...
نمی دانم بی حوصلگی بود یا تنبلی شاید هم کار زیاد، از وقتی آمدم این سوی آب
و به خیل غربت زدگان پیوستم تا حالا همه اش به خودم گفتم به زودی شروع
می کنم به نوشتن اما ضربه چنان سنگین است که تا مدتها گیجی... بعد هم در دنیایی
از اخبار ضد و نقیض قوطه می خوری تا بیایی با دنیای این سو آشنایی اص و قص داری
به هم بزنی می بینی روزها می گذرد و تو هم در دستان آب...
گاه با خودم در این روزها زمزمه می کردم
چه دانستم که این رویا مرا زین سان کند مجنون
و قص علی هذه...
شاید در آن دوردستها یک جوری خیالم آسوده شده که دوباره شیطانکی به جلدم
فرو رفته...
به هرحال هر چه هست
سلام
سال نو مبارک