۱۳۸۸ تیر ۲۵, پنجشنبه

ماشین لباسشویی، کلاه شاپویی، امید کوچولو و نماز جمعه

نمی دونم چرا همینطوری دارن تو دلم رخت می شورن خدایا... یعنی رفسنجانی چه می گه امروز خیلی ها دارن میرن پدر بزرگ هشتاد و پنج ساله من هم داره می ره می گن تو بولوار کشاورز جای سوزن انداختن نیست وای امروز از اون روزاست روزی که مقام ولایت خوشگله هم قرار بود حرف بزنه من همین طوری ماشین لباسشویی درونیم راه افتاده بود تا اون گند عظما بالا اومد... وای خدا ما این همه کشته دادیم این همه داغ داریم تو رو خدا بیا و مردونگی کن. بالا غیرتاً اوس کریم یه کاری بکن ما پیروز بریم خونمون... نمی دونم به هیچ چیز و هیچ کس دیگه اعتمادی نیست ولی بازم پشت دیوار دلم یه امید کوچولو داره قدم می زنه... یعنی چه می شه امروز؟؟؟
از یه طرفم اون آدم قویه که تو ور بی تفاوت ذهنم نشسته و داره سیگار می کشه و خیلی از موضع قدرت حرف می زنه می گه مهم نیست رفسنجانی چی بگه مهم اینه که الان خیابونا پر سبزهای امیدوار و خندونه و مهم تر اونکه میرحسین عزیز و کروبی نازنین دارن میان... شایدم راست بگه اما صدای ماشین لباسشویی بیشتره و اون مرد قویه که کلاه شاپو سرشه فقط داره به سیگارش پک می زنه... امید کوچولو هم هی میره هی میاد فکر کنم جیش داره... خدا همه چیزو به خیر بگذرونه... کاشکی امیدمون دیگه فردا کوچولو نباشه و بزرگ بشه...
زنده باد سبزها

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر