۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

بازی وبلاگی: خطاب به آقای دکتر خزعلی

آقای دکتر راستش وقت ندارم مفصل بنویسم الان به شدت درگیر درس و امتحانم... پس خلاصه اش می کنم. آقا جان با این اسلام چه گلی به سر ما زدید که هی می خواهین زور چپونش بکنین؟ اولا میر حسین با این حرف موافق نیست همیشه هم گفته این شعار از دل مردم در می آد... شما با این جمهوری اسلامیتون هم قید اسلام و زدید هم قید ایران و هم مردمو ... مردم هم نمی گن اسلام نباشه می گن تو حکومت نباشه ما نمی خواهیم قوانین جزامون، قوانین مالکیتمون، قوانین سیاسی مون براساس اسلام باشه ما می خواهیم دین در سر جای خودش محترم بمونه و نظر مشاوره ای و گاه نظارتی داشته باشه اما قوانین جاری بر اساس رای مردم باشه... بابا این شتر گاو پلنگ دیگه ادامه دادنی نیست به خدا داره ریشه همه چیز رو می خشکونه والله بالله امام هم روزی که اومد همینو به مردم وعده داد... آخه ما با این شعار انقلاب کردیم به خدا حالا یه عده اومدن رو موج سوار شدن و با آلاف و الوف رسیدن و بعد نسخه همه مبازرها رو پیچیدن بحث امروز ما نیست... شما هم تکلیفتو روشن کن زودتر میرحسین هم تکلیفشو همیشه روشن کرده ما هم کردیم بلاخره چه بخوای چه نخوای این دیالکیتیک جامعه است و ناخودآگاه به همین جایی می رسه که ما می گیم حالا یه کم زودتر یه کم دیرتر...
سبز باشی باباجان
سیزده آبان هم با پتو بیا می خواهیم بمونیم سیزده به در مموتی رو جشن بگیریم
سلامت باشین

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

بهنود اعدام شد.

بهنود اعدام شد.
نقطه سر خط. تمام شد. او دیگر نفس نمی کشد... چهار پایه زده شد... چه مان می شود؟ دیگر به هیچ چیز امیدی نیست تمام شد. روزی که دلارا رفت هم همین را گفتم اعدامش کردند تا به ما یادآوری کنند که کاری از دستمان بر نمی آید تا روزی که اسم جمهوری اسلامی را یدک می کشیم همین است... اسلام می گوید چشم در برابر چشم دندان در برابر دندان... دیگر مهم نیست چه می شود... این یک پیام است پیامی برای همه ما که به تغییر چشم دوخته ایم به اصلاح به خزعبلات... کدام اصلاح؟؟ از شما می پرسم کدام اصلاح... کودکی با کودکی دعوا می کند یکی از یکی نادان تر سبب ساز مرگ دیگری می گردد اما این دو هر دو کودکند جزایش در هیچ قاموسی مرگ نیست... برایم قصه نباف در هیچ نقطه ای از دنیا کودک را به دار نمی آویزند آنهم چهار بار... نه دیگر تمام شد موسوی، کروبی، خاتمی همه عزیزند اما آنچه بنیادش بر خون است با خون پاک می شود آنکه با شمشیر به دنیا به دنیا می آید با شمشیر از دنیا می رود... سپاه دارد همه چیز را به یغما می برد... پروار می شود و به جان کودکان می افتد... دیری نیست که ندا و سهراب و محسن از جمع ما رفته اند بهنود و دلارا هم به این رقص مرگ قدم گذارده اند و ما تنها تماشا می کنیم و دل خوش داریم به سکوتمان به صلح جویمان. دارند خانه مان را به یغما می برند و ما نشسته ایم و از صلح دم می زنیم از اصلاح از تغییر... از تو می پرسم آیا ماهیت دیو را می توان تغییر داد؟ به خیابان بیاییم از خیابان بیرون نرویم تا یا بمیریم یا حقمان را باز پس بگیریم... هنوز دیوارها زندان رشت پر از رنگ نقاشی های دلارا است هنوز خیابان امیر آباد بوی خون ندا را می دهد هنوز خاک مراز سهراب آن دو دست سبز جوان تازه است... و کفتارها بالای گور آنها می رقصند و شراب پیروزی می نوشند... غنیمت تقسیم می کنند مخابرات و سایپا و میادین گازی را به یغما می برند... سبز هستیم سبز می مانیم اما نه اینطور دیگر نه اینطور... هر چیزی نقطه پایانی دارد صبر و نجابت هم اندازه دارد... خانه مان را جوانان مان را سرزمینمان را به یغما می برند و ما صبر می کنیم... من دیگر فریاد می زنم من جمهوری ایرانی می خواهم من دیگر نمی خواهم کسی در سرزمین من اعدام شود من دیگر نمی خواهم خونی ریخته شود من می خواهم سرزمینم سبز باشد به هر قیمتی به هر قیمتی... کارگران دیگر تکه نانی ندارند که وصله شکم کنند... برنامه هسته ای را هم که دو دستی تقدیم کشور دوست و همسایه کرده ایم پس دیگر تو به من بگو تو که ساکتی تو که در خانه نشسته ای دیگر به چه امید داری به کدام صلح به کدام اصلاح... اسیر می گیرند و به اسیر تجاوز می کنند شکنجه می کنند زیر شکنجه می شکند به کرد و ترک و فارس رحم نمی کنند...
از جا خیز از پا کن بنای کاخ دشمن
نامش را گذاشته اند دولت امام زمان... خدای من با امید چه می کنند... دیگر رحم جایز نیست دیگر خشونت این دژخیمان از حد برون رفته...
به خدا اشک راه نفسم را می بندد دیگر امیدی به هیچ اصلاحی ندارم من فریاد می زنم
اسقلال آزادی جمهوری ایرانی

سینه ها بریان و چشم ها گریان

اسحاق جهانگیری از فاجعه دروغ و فاجعه تخریب دولت کودتا می نالد... مخابرات، سایپا، تراکتور سازی، میدان گازی عسلویه و خدا می داند چه چیزهایی به تملک سپاه در آمده است... واگن پارس، نیشکر هفت تپه ماشین سازی اراک ذوب آهن اصفهان همه و همه زیر چرخ دنده های دروغ جان می کنند... از همه مضحک تر سوزنی بود که اجلاس 5+1 به توپ پر باد هسته ای زد تا صدای فیسش گوش همه را کر کند... از دانشجو و دانشگاه که سخنی به میان نیاید سنگین تریم... رگ های گردن بیرون آمده، خشم و نارضایتی، عرق شرم با هر که حرف می زنم می نالد و می گوید کمکم کن از این جهنم خلاص شوم... آنچه دارد پیش می آید ویرانی است باور کنید در انتهای این دولت از هیچ صنعتی هیچ ویرانه ای هم به جای نخواهد ماند که بر سر آن اشک بریزیم... کودتاگر بهشت تحویل نگرفته بود اما هر چه بود چرخی بود که می چرخید و عده ای نان می خوردند... چه خواهد شد؟ کسی می تواند به من پاسخ دهد که آخر کار چه می شود؟ این توپ توخالی کی خواهد ترکید؟ نمی دانم مدتهاست دلم هی می گیرد و چشمانم به اشک می نشیند... چه کرده ایم با تو ای خداوند عالمیان؟
شاید آنچه درو می کنیم حاصل سالها بلکه قرنها خواب خرگوشیمان باشد... اول تکه نانی دزدیدند هیچ نگفتیم بعد هی بیشتر و بیشتر تا به اینجا رسید که شتر را با بار به یغما بردند و حال فریاد وا اسفا سر می دهیم... کهریزک را که می ساختند فکر نکردیم که روزی برادران و خواهرانمان را به آنجا خواهند برد... وقتی در انتخابات مجلس هفتم آن گونه کردند فکر نکردیم باید چیزی بگوییم ما همیشه خواب بودیم... وقتی اسانلو را بردند فکر نکردیم بعدی شاید پدر ما باشد... وقتی معلم ها به خیابان ریختند سکوت کردیم وقتی کمپین یک میلیون امضا جز می زد برای حقوق زنان فکر نکردیم شاید روزی به خواهرانمان در زندان ها تجاوز کنند پس باز هم سکوت کردیم و چشمانمان را به هم فشردیم که خوابیم و نمی بینیم... وقتی که این ملت چرتی به قول علی حاتمی هیچ نمی بیند امر مشتبه می شود که پس بیا شتر را با بار ببریم و عمری به خوشی بگذرانیم... به خدا می ترسم روزی برسد که دیگر ایرانی هم نماند و خلاص بشویم در به در و آواره دنیا که شدیم اما به هر حال دلمان به آن یک وجب همیشه خوش بوده... از هیچ چیزش که راضی نبودیم بلاخره تاریخی داشتیم که بادی به گلو بیاندازیم و پزش را بدهیم...
می ترسم دیگر چیزی باقی نماند... نمی دانم چرا همه اش باید به دنبال مناسبت های تقویم بگردیم حالا که کارگران دست تنها شده اند و دانشجویان بیدار چرا به این فکر نکنیم که می توان تلاش ها را یک کاسه کرد؟ همه مناسبتها خوبند اما وقتی منطق این است که اینقدر قطعنامه بدهید که قطعنامه دان شما پاره شود چرا مشی مان را تغییر ندهیم... این یک پیشنهاد است روی آن فکر کنید...
سبز باشید

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

دلم گرفته

دلم گرفته اندازه تمام خیابونهای این شهر دلم گرفته آژانس رو برای هزارمین بار می بینم و به تو فکر می کنم که یه جایی توی شهر من نشستی تو هم مثل من غمگینی گیرم نوعش فرق می کنه... تو رو غارت کردن من رو هم... دلم برای دستهای بریده ات، پاهای قطع شده ات، ترکشهایی که تو بدنت جا مونده، برای حسرت یه نفس درست و درمون دلم برای حسرت دیدن پسرت خونه... دل تو هم خونه... این روزها همه هی چشماشون پر اشک می شه این روزا همه دلتنگند... با تو ام با تو که راضی نشدی بری تو تقسیم غنائم خودتو قاطی کنی با تو که یا کارمندی یا مسافر کشی یا هر دو اما ته دلت عاشقی با تو هم هستم که گاهی اون روت بالا می اومد و تو دانشکده به ما ها می توپیدی که اون ضد زنگو از رو لبت پاک کن اما وقتی بات دوست می شدیم و بهت احترام می ذاشتیم می شدیم خودی و تو کلی برامون درد دل می کردی یادته از روی تخت بیمارستان بهمون زنگ زدی که دارم ترکشم رو در می آرن عیادتی ندارم بیاین پیشم... ما با ترس و لرز با یه جعبه شیرینی دانمارکی اومدیم اونجا چه عطری داشت لامصب... همیشه بهتون احترام گذاشتم حتی وقتی حق باهاتون نبود... همیشه برام عزیز بودین مثل یه چیز با ارزش ناشناخته... اگر سرمون داد می زدی به احترام شجاعتت هیچی نمی گفتیم این به خاطر این نبود که تو زور داشتی به خاطر این بود که ته دلمون برات احترام قائل بودیم اما ازمون توقع نداشته باش برای او بچه پونزده ساله که بهش باتوم دادن زورشو سر ما امتحان کنه هم به اندازه تو احترام قائل باشیم نه اون وقتی حرف می زنه فحشش می دیم توی چشمش... اون حسابش با تو فرق می کنه اون هیچ حقی نداره اون داره زور می گه... تو از اونا نبودی که سو استفاده کنی می دونم تو با خدا معامله کرده بودی سهمی نمی خواستی می دونم دانشگاه هم زور زدی و خودت قبول شدی... نه تو حسابت با بقیه فرق می کنه با اونی که تیر می زد شب عملیات به پاش که بره بیمارستان با اونی که می اومد که دم مسجد محله رو ببینه نه تو از اونا نیستی آخه اونا رفتن غنائم تقسیم کنند اما تو نرفتی نه تو از اوناش نیستی... هنوزم خونه ات یافت آباده خودم برات پیک موتوری گرفتم می دونم حتی اگرم می گرفتی حقت بود اما اونا اون عوضیا رو می گم که خاطرات تو رو غرغره می کنن اونا که یه بت ساختن اما چون شبیه شما نیست سعی می کنن قایمتون کنن اونا که پشت اون بته قایم شدن و به بهانه اون دارن مردمو می چاپن اونا رو می گم اونا که چماق می کشن رو آدما رو هموطنات تو می بینی و خون می خوری تو بیشتر از من می سوزی نمی دونم شاید هم به اندازه من... دلم گرفته برادر دلم خیلی گرفته دلم برای تو بیشتر از خودم می سوزه... وقتی شنیدی به ترانه تجاوز کردن چه حالی شدی می دونم یادمه بهم گفتی چهارده ساله بودی که شنیدی به یه عروس تو سوسنگرد تجاوز کردن گفتی حال خودمو نفهمیدم تا رسیدم لب خط هنوزم حسرت یه قدم زدن از اون موقع تو دلت مونده... تو چی کار کردی وقتی خبر شدی به دخترا و پسرای سبز پوش تو زندان ها تجاوز کردن... باهام حرف بزن... هر روز منتظرم صدای اعتراض تو هم دربیاد... گاهی به خودم می گم نکنه افسانه هایی که تو تلویزیون می گن رو باور کرده باشی... اما نه می دونم که نکردی هر چی نباشه تو اون دزده رو بیشتر از من می شناسی می دونی چه روباهیه... تو رو خدا یه چیزی بگو دارم می ترکم باور نمی کنم بتونی ساکت بشینی... تو رو خدا با مغز خودت فکر کن نذار برات فکر کنن تسلیم نشو فقط توئی که می تونی این غائله رو ختم کنی آخه اینا به اسن تو دارن این کارا رو می کنن بیا بیرون بگو که اینا رو نمی خوای بگو تو از همه بیشتر زخم خوردی چون هردو طرف هر وقت کم آوردن سر تو خالی کردن تو رو خدا حرف بزن بگو از او معامله میلیاردی تو و حاج کاظم غیر از فحش مردم هیچی نصیب نبردین بگو الان بازم توئی که باید افشا کنی باید بگی این سری اگر عباسو بخواین ببرین لندن سر از هواپیما که نه سر از یه بازداشگاه غیر علنی در می آرین که یه بچه بیست ساله بهتون تجاوز می کنه...
دلم خیلی گرفته هم برای تو هم برای خودم هم برای سهراب و ندا و ترانه و خیلی های دیگه...