۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

دلم گرفته

دلم گرفته اندازه تمام خیابونهای این شهر دلم گرفته آژانس رو برای هزارمین بار می بینم و به تو فکر می کنم که یه جایی توی شهر من نشستی تو هم مثل من غمگینی گیرم نوعش فرق می کنه... تو رو غارت کردن من رو هم... دلم برای دستهای بریده ات، پاهای قطع شده ات، ترکشهایی که تو بدنت جا مونده، برای حسرت یه نفس درست و درمون دلم برای حسرت دیدن پسرت خونه... دل تو هم خونه... این روزها همه هی چشماشون پر اشک می شه این روزا همه دلتنگند... با تو ام با تو که راضی نشدی بری تو تقسیم غنائم خودتو قاطی کنی با تو که یا کارمندی یا مسافر کشی یا هر دو اما ته دلت عاشقی با تو هم هستم که گاهی اون روت بالا می اومد و تو دانشکده به ما ها می توپیدی که اون ضد زنگو از رو لبت پاک کن اما وقتی بات دوست می شدیم و بهت احترام می ذاشتیم می شدیم خودی و تو کلی برامون درد دل می کردی یادته از روی تخت بیمارستان بهمون زنگ زدی که دارم ترکشم رو در می آرن عیادتی ندارم بیاین پیشم... ما با ترس و لرز با یه جعبه شیرینی دانمارکی اومدیم اونجا چه عطری داشت لامصب... همیشه بهتون احترام گذاشتم حتی وقتی حق باهاتون نبود... همیشه برام عزیز بودین مثل یه چیز با ارزش ناشناخته... اگر سرمون داد می زدی به احترام شجاعتت هیچی نمی گفتیم این به خاطر این نبود که تو زور داشتی به خاطر این بود که ته دلمون برات احترام قائل بودیم اما ازمون توقع نداشته باش برای او بچه پونزده ساله که بهش باتوم دادن زورشو سر ما امتحان کنه هم به اندازه تو احترام قائل باشیم نه اون وقتی حرف می زنه فحشش می دیم توی چشمش... اون حسابش با تو فرق می کنه اون هیچ حقی نداره اون داره زور می گه... تو از اونا نبودی که سو استفاده کنی می دونم تو با خدا معامله کرده بودی سهمی نمی خواستی می دونم دانشگاه هم زور زدی و خودت قبول شدی... نه تو حسابت با بقیه فرق می کنه با اونی که تیر می زد شب عملیات به پاش که بره بیمارستان با اونی که می اومد که دم مسجد محله رو ببینه نه تو از اونا نیستی آخه اونا رفتن غنائم تقسیم کنند اما تو نرفتی نه تو از اوناش نیستی... هنوزم خونه ات یافت آباده خودم برات پیک موتوری گرفتم می دونم حتی اگرم می گرفتی حقت بود اما اونا اون عوضیا رو می گم که خاطرات تو رو غرغره می کنن اونا که یه بت ساختن اما چون شبیه شما نیست سعی می کنن قایمتون کنن اونا که پشت اون بته قایم شدن و به بهانه اون دارن مردمو می چاپن اونا رو می گم اونا که چماق می کشن رو آدما رو هموطنات تو می بینی و خون می خوری تو بیشتر از من می سوزی نمی دونم شاید هم به اندازه من... دلم گرفته برادر دلم خیلی گرفته دلم برای تو بیشتر از خودم می سوزه... وقتی شنیدی به ترانه تجاوز کردن چه حالی شدی می دونم یادمه بهم گفتی چهارده ساله بودی که شنیدی به یه عروس تو سوسنگرد تجاوز کردن گفتی حال خودمو نفهمیدم تا رسیدم لب خط هنوزم حسرت یه قدم زدن از اون موقع تو دلت مونده... تو چی کار کردی وقتی خبر شدی به دخترا و پسرای سبز پوش تو زندان ها تجاوز کردن... باهام حرف بزن... هر روز منتظرم صدای اعتراض تو هم دربیاد... گاهی به خودم می گم نکنه افسانه هایی که تو تلویزیون می گن رو باور کرده باشی... اما نه می دونم که نکردی هر چی نباشه تو اون دزده رو بیشتر از من می شناسی می دونی چه روباهیه... تو رو خدا یه چیزی بگو دارم می ترکم باور نمی کنم بتونی ساکت بشینی... تو رو خدا با مغز خودت فکر کن نذار برات فکر کنن تسلیم نشو فقط توئی که می تونی این غائله رو ختم کنی آخه اینا به اسن تو دارن این کارا رو می کنن بیا بیرون بگو که اینا رو نمی خوای بگو تو از همه بیشتر زخم خوردی چون هردو طرف هر وقت کم آوردن سر تو خالی کردن تو رو خدا حرف بزن بگو از او معامله میلیاردی تو و حاج کاظم غیر از فحش مردم هیچی نصیب نبردین بگو الان بازم توئی که باید افشا کنی باید بگی این سری اگر عباسو بخواین ببرین لندن سر از هواپیما که نه سر از یه بازداشگاه غیر علنی در می آرین که یه بچه بیست ساله بهتون تجاوز می کنه...
دلم خیلی گرفته هم برای تو هم برای خودم هم برای سهراب و ندا و ترانه و خیلی های دیگه...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر