۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

موج حمایت از موسوی در وبلاگستان

سالها بود می خواستیم نقش دل خود را بر پرده خاکستری رنگ شهرهای زندان وارمان بزنیم. مردی آمد نه آنچنان بزرگ که در قاب در جا نشود نه آنچنان توانمند که به جای ما قلم مو به دست بگیرد و نه آنقدر شجاع که زندان را بهشت برینمان کند. مردی که آمد اما صادق بود و دوستمان داشت آنقدر که آرامش شبهای هفتاد سالگیش را تقدیممان کرد. او آمد و قلم مو را به دست ما داد و جرات را به دستهای نوآموزمان که نقش دلخواهمان را بر بوم خاکستریمان بکشیم. ما به او گفتیم سبز باشیم و او سبز شد به او گفتیم با ما باش و از آرامش صوفی وار خود دل برکن و او با ماشد. نمی خواهم تا به عرش ببرمش که هر عرشی را فرشی در پی است. نمی خواهم عکسش را در ماه و ستاره ببینم می خواهم او را همان طور که هست دوست داشته باشم. نه بیش و نه کم. او را همین بس که در کنار ما بود و اگر گاه از سر نوآموزی از خط بیرون می زدیم پندمان می داد. او استاد ماست اما شانه به شانه راه می آید. او هرگز در طول این مدت اسیر ذوق و شوق های کودکانه مان نشد او نگذاشت که بیجهت بادش کنیم تا به ما حکمفرمایی کند. او همانطور که گفت فقط خواست به ما یاد بدهد نقاش شویم...
برای ابد هر لحظه هر اتفاقی بیافتد سپاسگذارم مرد نقاش

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر