۱۳۸۸ فروردین ۲۹, شنبه

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

نمی دانم از قلم به بند کشیده دخترکی بگویم که خدا می داند به کدام گناه نکرده عقوبت می شود یا از شادی فرصتی دوباره به دخترک نقاش زندانی رنگها... تنها می خواهم شباهت تراژدی رکسانا را با داستان آلمانی بینوایی که با منشی خود ارتباطی غیرافلاطونی داشت و به مرگ محکوم شد،ا یادآوری کنم. می گفتند هربار خاتمی به اروپا می رفت قرار بود حکم این زندانی مهمان به زودی به اجرا درآید و او که سخت به نماز روی آورده بود اسباب خنده همبندی ها را فراهم می کرد و سبب ساز دردسری برای رئیس جمهور پیشین در آنسوی آب ها... خدا می داند رشته بطری شرابی که رکسانا می خواست بخرد به کدام خراب آباد خواهد رسید...
نمی دانم چرا دست به هر جای این ارابه 7000 هزار ساله می زنی بوق نبوغ جنایتی تازه می آید دخترک بی گناه دیگری با چاقو شکنجه می شود، برادری سه برادر خود را می کشد نمی دانم به چه افتخار می کنیم در این دهر و دل به چه خوش کرده ایم که داعیه مدیریت جهان داریم...
اشو را معمولاً نمی خوانم اما بعضی داستانهایش را بسیار دوست دارم که از دل زمین بر می خزند:
در جایی می گوید ما شرقی ها بر عکس سایرین برای دیوانه ها جایگاه خاصی قائلیم و آنها را مانند غربی ها نمی زنیم و به آنها بی احترامی نمی کنیم بلکه عزیز می داریمشان و می گذاریم در کنار ما باشند...
نمی دانم شاید در این دیوانه دوستی ما مقام اول داریم انگار. چنانشان بالا می بریم که دیگر پایین نمی آیند...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر