۱۳۸۸ فروردین ۲۷, پنجشنبه

دلآرا در اوج

چگونه می خوابیم، چگونه می نشینیم ساکت و صامت چونان دیوار...
وای از دیوار؛ کشیده ایم به دور خود خاردار، خاکستری، آهنین...
چه می کنیم؟؟ به خود آیا نگاهی یا نقدی نه!!! ما در پس دیواریم که نه شیشه ای که آهنین است.
دختری را به دوردستهای مرگ می رانیم و زندگی می کنیم در پس دیوارهای خاکستری
شهری از دیوار واره هایی چونان قلعه (قلعه حیوانات) و دختری را به سوی مرگ می رانیم...
نه دیگر در جوستجوی کهسار آبی رنگ نیستیم و نه به پرواز شاهین های تیز پر می نگریم... کلاغ ها هم ترکمان کرده اند.
آیا نظم اجتماعی مان که اینچنین پاسداری اش می کنیم در نقطه پایان اش به اوج رنگپریده ای در افق دودآلود می رسد؟؟؟
چه می کنیم چه می کنیم...
به کدام اوج می تازیم با این سرعتهای سرسام آور چه می خواهیم...
مادر آیا برمی گردد در نقطه پایان دلآرای قصه ما در رقص مرگش؟؟؟ یا شاید دست در دست مادر در گورستان شبانگاهان در میان زنگ ساعتی که دوازده بار می نوازد پرطنین چهار روز بعد خواهد رقصید فارغ از حرص و آز ما...
هفده ساله، کودکی را محو می کنیم و شادمانیم...
به من بگو به چه می خواهیم برسیم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر