۱۳۸۸ فروردین ۲۸, جمعه

برای دلارا

دوستی داشتم روزی در دانشگاه روز امتحان برگه ای از او گرفتند در میان کش و قوس پاسخ به سوالاتی نامفهوم و بدردنخور که الان بعد از سه سال حتی یک کلمه اش در هیچ گوشه ای از این دنیا به کارم نیامد... پسرک را به جرمش صفر دادند و محروم کردند و مجبور به دوباره گرفتن آن با استادی مهجور تر از قبلی... چه پیش آمد؟ نه او چیزی از هر دو بار یاد گرفت حتما نه به کارش آمد... قصد اینجا تحلیل قانون نیست نه پیدا کردن مقصر که شاید حالا در گوشه ای چه می دانم سر به کاری دیگر دارد... حرف از اینها گذشته نه عزیز برخواهد گشت که ماست ریخته و تغاری شکسته... آن چه می ماند شاید وحشت باشد و اضطراب و دلناله وجدان که بر هر دو طرف مستولی است در این وادی... چه دخترک قصه چون حسنک بر دار شود چه نه کاری نمی شود کرد تنها جامعه بیمار تر می شود... دوست عزیز بگذار در این غم هر دو بگرییم که کاری است از دست رفته... نمی خواهم غمت را سنگین تر کنم یا سبک تر که اندوه جاده ای است که به تنهایی باید طی شود... اما با آن سوی داستان چه می کنی تو... فرض زشتی است اگر بگوییم دلارا بمیرد... اما بیا به این سو نیز اندیشه کن چه چیز در دست خواهی داشت؟؟؟ نازنین دنیای هفده سالگی بر آب است شاید روزی ما بر این سوی خط باشیم... بگذار با بخششت دیگرانی بزیند... اینجا صحبت از جان است می دانم تو هم دلسوخته ای اما ...
در داستانی که اول گفتم همدوره ای دیگر داشتیم جانبازی بزرگ مرد، همه درمانده بودیم که برویم برای شفاعت یا نه باورت نمی آید اگر بگویم او با پای نداشته اش رفت تا خود رییس دانشگاه برای پادرمیانی من درسهای بزرگی گرفتم از او...
من نمی دانم تقصیر با کیست که نه قاضیم نه از مکنونات داستان باخبر اما می دانم در هر اتفاق می توان قربانی بود یا مسئول... اینجا شاید تو بتوانی مسئولیت نجات انسانی را بر عهده بگیری... یا شاید کشوری که سربلند تعدد اعدامها ست...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر