۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

نامه ای به استاد

استاد گفتی که دلتنگی گفتی همه دلتنگند، بغض گلویت را فشرد و چشمان تیزبین هنرمندت لبالب از اشک شد...
آری استاد همه روزهاست که دلتنگیم فرق نمی کند کجای جهان باشیم روزهاست که با چشمان خیره صفحات این دینای مجازی را می گردیم و هر روز شاهد فروریختن باورها، ارزشها و رویاهایمان هستیم... دلتنگیم استاد و هر روز چشمان مان که به تیزبینی و هنرمندی تو نیست مانند تو پر از اشک می شود... دست هایمان که فکر می کردیم پر از بهار می شود، سبز می شود، به خون عزیزنمان آغشته به رنگ سرخ شد و روزهاست از قلبمان خون می چکد... استاد راست گفتی اما به که شکایت بردی؟ بغض گلویت را در آغوش که خالی کردی؟ گفتی برای تبرک آمدی! به آستان که رفتی؟ کاش نزد مادر ندا رفته بودی کاش به ترتبت شهیدمان دست می زدی تا تبرک شوی... کاش عقده دل رنجورت را با مادر سهراب قسمت کرده بودی... کاش در خلوت خانه او بغض دل خالی می کردی... کاش هق هق مردانه ات را در آغوش پدر امیر کرده بودی... به که شکایت بردی نزد آنکه خود مسئول رنجهای ما است؟ پیش اوکه امیدمان را بر باد داد و حال اشک تمساح در مقابلمان می ریزد؟ کاش نمی رفتی استاد... مرهمت ما بودیم نه آنکه در چشمانت نگاه کرد و نازک دلی هنرمندانه ات را تمسخر کرد! او با ما نیست او رنگ خون است او بوی زمستان می دهد... ما بهار می خواستیم، او می داند که جوانان دربندمان، خواهران و برادران مان شکنجه که نه هتک حرمت که نه، پاره پاره شده اند... کاش بر سر قبر محسن می رفتی و از او می خواستی با چشمان خنده ناکش اشک هایت را پاک کند... پیش کیکاووس رفتی تا نوش دارو بگیری؟ کاش شکایت به او می بردی که ارحم الراحمین است کاش بر سر بام بانگ برمی داشتی که ای بزرگترین چاره دردم را تو می دانی نزد تو آمده ام تو دوای من باش... روزهاست یاد گرفته ایم بغضمان رو فرو دهیم و خم به ابرو نیاوریم تا دشمن نداند که چه رنجی در خلوت خانه یمان می بریم... اگر خواستی، برو اما این بار گردن فراز... با که رنجت را تقسیم نمودی؟ او که خود فرمان قتلمان را به سگ هایش داد؟ حال از علی این آخرین تکیه کاه عدل می گوید تا ذره ذره باورهایمان را به نیش طعنه و فریاد هل من مبارزش به یغما ببرد؟
استاد تو که رنگ خدا را در آب و خاک و گل و دشت جستجو می کردی جز رنگ خون بر دامنش دیدی که سر بر آن گذاشتی؟ بوسه ماهی ها بر پاهای رنجور علی کوچکت را دیدی اما قلب دردمندت رابا بوسه که خواستی آرام کنی؟
استاد برو اما این بار اگر خواستی بروی سرفراز برو اشک هایت را فرو بده و حرفهایت را در پرده نزن... با چشمان باز چون ندا و با لبخند چون سهراب...
زیاده عرضی نیست.
سبز باشی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر