۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

تو هم بیا...

با تو حرف می زنم با تو که داری دشنه ات را تیز می کنی تا به قلب من فرو کنی به تو که تفنگت را روغن می زنی که به سینه من نشانه بگیری به تو که صبح روز جمعه می آیی نه برای اینکه در کنار هموطنانت قرار بگیری می آیی که مادران و پدرانمان را داغدار کنی می آیی که به زندان بیاندازیم شکنجه ام کنی و روحم را پاره پاره کنی... با توام با تو حرف می زنم... بیا جمعه در انتظار توام می آیم تا تو با غداره ات با تفنگت با چماقت با مشت و لگدت با هر چه می خواهی به سراغم بیایی می آیم ... این را بدان که من می آیم تو هم بیا با هر چه در چنته داری بیا با تمام قدرتت بیا اما بدان من هم می آیم اما این بار من نیستم این بار سیلی از من هاست که در انتظار تو اند و می دانند که می آیی اما آنها هم می آیند و لحظه ای درنگ نخواهند کرد...
تو می روی که شاید خانه ای در این دنیا یا آن دنیا به نامت شود من می آیم که خانه ای در دل مردم برایم بسازند من می آیم و می دانم که تو در کیمنم نشسته ای و می آیم که بدانی من با عشق می آیم... تو می آیی به شهر من و می آیم که شهرم را از تو پس بگیرم شهری که نامش ام القرای تو نیست شهر من است... تو می آیی که دروغ در آسمان وزیدن بگیرد من می آیم تا نسیم صداقت موهایم را نوازش کند... تو می آیی تا از اربابت مشتلق بگیری من می آیم که با خدا معامله کرده ام...
تو بیا اما من هم می آیم و خواهی دید که زانوانم نمی لرزند و رنگم از دیدنت نمی پرد و از تو فرارنخواهم کرد این تویی که باید بترسی این بار، چون ما همه با همیم دست در دست، شانه در شانه به سویت خواهیم آمد، سبز سبز چون بهار و تو با دم سردت و با تبرت نمی توانی جلوی رویش جوانه ها را بگیری...من می آیم تو هم بیا تاریخ بر حقانیت ما قضاوت خواهد کرد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر