۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

زیبا ترین چشمها را نشان داده بودید

عجبا که همه در پرده بودند و مستور... این همه زیبایی ره به کجا می برد غیر از گورستان حرمسرای یک شیخ شهوت زده بیمار جنسی... کجاست یاری گری که یاریم کند؟ سوالی که هر ثانیه در ذهن دختر معصومی که به حراج گذاشته می شود تکرار می گردد... صاحب زیباترین چشمها به گریه ای ابدی محکوم است در پس میله های قفسی طلایی... چه خواهی شد . کرا خواهی بود؟؟ در کدامین خاک به کدامین جرم سنگسارت می کنند؟؟ به جرم عشق!!! در سرزمینی زیستن که بهای دوست داشتن طناب دار است و سنگهای گران، سخت است.... بار نامش سنگین است در هر کنار و گوشه این پهنه بیکران... در سرزمینی زیستن که بهای طنازی و جلوه گری را باتون و سر و روی خونین بایدت پرداخت، سخت است زیستن... چه راهی بهتر از فرار. چه سود اما که هر جا می روی کهن باورهای دل سختت را با خود حمل می کنی... چگونه می کشی این همه بار را و این صلیب خارا را... کجاست یاریگری که یاریت کند؟ آنکه ترا خرید از پدری معتاد و گرفتار؟ یا آنکه ترا خواهد خرید در حراجی به بهانه تاراج تنهاترین داشته ات؟ دختران ایرانی را حراج می کنند و رگهای غیرتت که چون مارها از دو سوی سرت به بالا خزیده اند، تنها موهای پریشان دخترکی می بیند در جلوه گری معصومانه خویشتن... و اینجاست که باتون تو بالا می ورد... خلیج همیشگی فارس را تنها خلیج می نامیم که شاید خرده التفاتی جمع کنیم از سوی همسایگان که شب پیش را بستر خفته بودند با دخترکی گریان که اشکهایش را به ضرب تو سری فرو می خورد و خریده شده بود به بهای چند بشکه نفت... و شاید چند بست تریاک و یا بدتر نسخه ای برای مادری بیمار... عطوفت و رافت تا به کجا می رسد؟؟؟؟ صاحبان زیباترین چشمها در بسته ترین قفسها می میرند... چه باک ما را که ما در شاه راه ابدیتیم و کسی را به برج عاج ما ره نیست...
تو فکر میکنی صاحبانش امشب در آغوش بوی ناک که می خسبند با ضرب چک و لگد و وعده اسکناسهای خوشبو...دختران ایرانی حراج می شوند وقتی که ما خوابیم... و ما همیشه خوابیم همیشه...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر