۱۳۸۸ تیر ۳, چهارشنبه

اژدها و دوشیزه

دیروز بعد از ظهر به تو گفتم فردا مقابل مجلس به رگبار می بندنمان... و به یک باره زیر بار این حرف خرد شدم... چه می گذرد بر ما به چه تبدیل شدیم چه ساده از شهروندانی خجول و آرام با سرهای پایین و رفتاری معقول که آهسته آهسته می رفتیم مبادا گشت ارشاد شاخمان بزند به گردبادی تبدیل شده ایم که خود نیز نمی دانیم ره به کجا می برد... تو گفتی مقابل خانه ملت و هر دو بی اختیار خندیدیم... چه زود باورهایمان شکست... چه زود بزرگ شدیم وسیع شدیم متحد شدیم... حالا می فهمیم در این سی سال چه آتشی را زیر خاکستر پنهان کرده بودیم و چه دمی را به همت شعله ور نگه داشتنش به آن تابانده ایم...
چه دلهای شیری در این روزها از زدن باز ایستاد هنوز هم فکر می کنم از دلارا آغاز شد این دایره بسته چرخان... سالها پیش داستانی را خوانده بودم اژدهایی به شهری حمله کرد و بر سر چشمه خوابید. هر روز دوشیزه ای را برایش می برند تا بخورد و آب را اندکی باز کند... دوشیزه های ما به کام اژدها می رود اما این بار او آب را باز نمی کند این بار او زیر قولش زده... شاید باید این بار دیگر اژدها را کشت شهر از دخترکان خالی شده امروز اما همانطور شد که می گفتیم با هم، مردم را به رگبار بستند این بار هم زیبای نوزده ساله ای به کام اژدها رفت... اما این شهر دوشیزگان سیاه چشم خندان زیاد دارد... مردان سیاه ابروی گندمگون زیاد دارد... ما میرویم باز هم می رویم... تا وقتی تمام شویم... خانه تکانی می کنند و می خواهند خس و خاشاک بیرون بریزند... پس ما را چه چاره که سرشتمان همین است و ما را گریزی از سرنوشتمان نیست...
باز هم به هم می گوییم شاید خسته شدند اما باز هم ته دل آن پرنده شوم آوای دیگری دارد...

۱ نظر:

  1. بسیار زیبا. درود بر تو. به امید پیروزی حق بر باطل

    پاسخحذف