۱۳۹۰ دی ۲۵, یکشنبه

این گرگ سالهاست که با گله آشناست

جناب نوریزاد دوباره پرده دیگری زده اید و جمیع این لولی وشان دیوانه را حکم به دادخواهی داده اید....

ما را نیز چه چاره جز گفتن بر روی چشم، اما بگذارید خطابم به شما باشد که گاه نظر کردن بر خبیث، شما را از حدود انصاف بیرون می کند و می روید بدانجا که عقل نیست دیگر و تنها آب چشم است ناله و نفرین....و این به کار قضا نمی آید... برای همین اجازه دهید با شما سخن بگویم...

آقای نوریزاد

من به عنوان دختری از ایران زمین از خاستگاه پوران دخت ها و آزرمی دخت ها می خواهم رهبر شما و نظام شما را متهم کنم به دروغگویی و بی چشم و رویی.... مگرنه اینکه رهبر شما هم خود از زهدان زنی سربرآورده (گو همین نکته لبخندی می نشاند بر لب با یادآوری افاضات آن پیر چاپلوس و داستان یاعلی گفتن و دانی که....) چگونه است که نمک خورد و نمکدان شکست... من ایشان را متهم می کنم به تخریب جایگاه زن و پایین آوردنش تا سطح یک آلت تناسلی و با عرض شرمندگی یک سوراخ..... این چه تیشه ایست که بر ریشه زده اید در این سی سال؟ آخر یک سوراخ چگونه توانایی تربیت را دارد که در سطح رستم و سهراب باشد.... در این سی سال ما شده ایم بنده و برده تامین جانی نداریم از این همه اسید پاشی و قتل ناموسی و کتک و شلاق و حتک حرمت. در هیچ برهه تاریخی بر سر زن ایرانی این نرفت که در این سی سال رفت...

چند سالی است به دل سیاه غربت زده ایم که شاید فرزندانی داشته باشیم که دچار بیماری های روحی ما نباشند من از رهبر شما که پدر می خوانیدش شکایت دارم به خاطر نسلی که پس از انقلاب تربیت شد هم در زمان ریاست جمهوری وهم رهبری ایشان.... نسلی دروغگو که خدعه را زرنگی و رشوه را هدیه و ریا را همرنگی می داند نسلی که در اعتیاد و تن فروشی و افسردگی دست و پا می زند.... این پدر شما ریشه آینده سازان وطن من را خشکاند. نگاه می کنم به دور و برم در این گوشه دیگر... نه نفتی و نه منابع لایزال طبیعی تنها کار است و کوشش مردمان و قانون و دولتی که پاسخگوست و تلاشگر رفاه مردم... دلم می گیرد از آدمهایی که شادند می خندند و با هم صحبت می کنند.... از جوانهایی که جوانی می کنند عشق می ورزند و خوشند... بارها وقت نگاه کردنشان گریسته ام.... به یاد کودکی و نوجوانی و جوانی از دست رفته... مگر چه می خواستیم ما جز احترام و درک متقابل، کمینه حقوق انسانی .... نمی خواستیم در شبی که با دوستانمان در خانه ای جمع شده ایم و مثل همه آدمهای دنیا می خندیم و شادیم یک سری وحشی افسار گسیخته در را با لگد بشکنند و گویی جمعی جنایت کار را یافته اند، جرثومه های فساد!!!!، بزنند و ببرند و توهین کنند.... من از پدر شما شکایت دارم آقا، برای نسلی که توسری خورد و یاد گرفت هر جا زورش می رسد او هم بزند.... لعنت به شما که ویرانمان کردید...

من از این نابرابری در مقابل قانون که عده ای برابرترند و این ماییم که رعیت و عوامیم و این ایشانند که آقا و خواص شکایت دارم من از تغییر نام شهرم، خانه ام به ام القرا و درک این واقعیت هر روزه که زنانی برای تامین نان شب تن می فروشند و مردانی کلیه و کودکانی گل از این آقا شکایت دارم....

من به خاطر تمام مادرانی که در خفا گریستند چرا که حتی حق ناله و شیون بر سر قبر جگر گوشه شان ندارند از ایشان شکایت دارم سالهاست که فکر می کنم چطور می شود یکبار نگاهی به مادران داغدیده این سی سال کرد و به عنوان مسئول این نابسامانی و ظلم سر بر بالش گذاشت.... چطورمی شود سر سفره ای نان خورد و پنهان شد و پسر صاحبخانه را به زندان انداخت و حتی اجازه نداد بر سر بستر مرگ پدر به آسودگی حاضر شود.... این پدر شما پستان مادر را هم گاز می گیرد چه برسد به ما که به قول ایشان عوامیم...

اما شکایت شخصی خودم را بگذارید با سند و مدرک در زمان مناسب به دادگاه خواهم آورد اینجا مجال شنیدن قصه من نیست و اینقدرداستان زیاد است که بگذارید باشد برای آن روز موعود....

آقای نوریزاد هم شما و هم همه آنان که در ساختن این عمارت کج و معوج همکاری داشته اند باید روزی پاسخگوی ما و تاریخ باشند خوشحالم از اینکه عده ای چون شما جسارت اقرار به اشتباه را داشته اید.... اما آنچه که بر من و امثال من گذشته به این سادگی ها قابل رفع و رجوع نیست.... عمر ما بود که در وحشت و کابوس های بی انتها و افسردگی مدام گذشت... شما تازه قدم به این سوی پل گذاشته اید اما این گرگ سالهاست که با گله آشناست...... با این حال از شما متشکرم که آمدید.....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر