۱۳۹۰ دی ۱۹, دوشنبه

بی عنوان

آقای نوریزاد سلام

فراخوان شما غوغایی در اینترنت به راه انداخته و عده ای از بزرگان و فرهیختگان با وجود خطر حبس و شکنجه به آن پاسخ داده اند از روز اول تصمیم گرفتم با وجودی که به هیچ وجه همال آنها و حتی مخاطب فراخوان شما نیستم من نیز سخنی بگویم. نه با آن دلیل که موثر افتد که گفتند و بر آنها همان برفت که بر باخه. گویند آنکس را که خوابیده می شود بیدار کرد اما هیهات از آنکس که خود به خواب زده. با آین حال همه گفتند و مانیز...

سلام

نامی بر شما نمی نهم که چاپلوسان هر روز شما را به کنیه و پسوند و پیشوندی مفتخر می کنند پس بگذارید که سکوت سرشار از ناگفته ها بماند.... من نه سیاست مدارم و نه روشنفکر حتی مخالف شما هم نیستم همانگونه که دوستتان هم ندارم.... زمان درازی از شما تنفر داشتم اما دیدم که رقت بار تر از آنید که لایق باشید.... شما نه ارزش دوستی می دانید و نه حتی همکاری را بر می تابید. در چنبره دروغها و رذالتهای خود اسیرید و هر بار با هر حرکت بیشتر در این تعفن خود ساخته غرق می شوید. حالا دیگر تنها نگران خاکی هستم که مرا پروده نه بود یا نبود شما که به هر حال روزی همه ما چهره در خاک خواهیم کشید و شما و آقای جنتی و مشتی فسیل دور و بر شما هم گریزی از آن ندارید.... این ملت بر مرگ چنگیز هم صبر کرده تابوت تیمورو آغا محمد خان را هم بدرقه کرده امثال شما که سهلید.... ما صبر می کنیم.... اما آنچه مرا بر آن داشت که این چند خط را قلمی کنم تنها اندیشه پا بر جایی خاکی است که بالغ بر هزار جنگ خانمان سوز دیده همان که سودای قربانیش را در سر می پرورید تا شاید مفری فراهم کند برایتان و ابزار سرکوب بیشتری به دست شما و سگانتان بدهد... گفته اید که تنگه هرمز می بندید چنان و چنین می کنید و بعد پا پس کشیده اید چون همیشه.... برایتان اینها مصرف داخلی داشته است انگار بی هیچ نگرانی که دنیا به دنبال تکه تکه آن خاک جواهر نشان است و هر چرندی که از دهان شما و میمونتان در می آید گزندی است بالقوه به جایگاه مزدک ها و بابکها.... بس کنید دیگر کار را به آنجا نرسانید که به عزمتان راه بیافتند و این خاک باز داغ ببیند....

هر چند اگر نصیحت می شنیدید می دیدید که مرد نقاش تنها برای مهار توهمات بیمار گونه و این میل به تخریب شما بود که کنج عزلت رها و کرد و با بانوی خود عزم میدان کرد.... شما را چه به همکاری با دنیا ؟ پسر آنکه شما را از دست سگان حکومت قبلی پناه داده بود را چه کردید که با دیگران بکنید.... نه شرم می شناسید نه حرمت نگاه می دارید.... رفتن یا ماندنتان با خودتان.... دست از سر این خاک بردارید اینقدر بر طبل جنگ نکوبید.... منتظر نشسته اند پشت در پی بهانه ای تا هجوم بیاورند و هر کس تکه ای به نیش بکشد.... اگر مغول به ما تاخت این خاکمان بود فرهنگ غنی هزاران ساله مان بود همین حق نمک، احترام و مهمان نوازیمان بود که به زانوش درآورد.... بروید یا بمانید برایم مهم نیست تنها از شما می خواهم که بس کنید این دشنه به قلب وطنم را، بس کنید.... ما به عشق آن خاک است که این شبهای غربت بی پایان را دوام می آوریم.... سرنوشت همالان خود ببینید و عبرت بگیرید.... زیاده حرفی نیست.

خدایتان نیامرزد

واسلام

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر